هر نسیمی که نصیب از گل و باران ببرد

هر نسیمی که نصیب از گل و باران ببرد
می تواند خبر از مصر به کنعان ببرد

آه از عشق که یک مرتبه تصمیم گرفت:
یوسف از چاه درآورده به زندان ببرد

وای بر تلخی فرجام رعیت پسری
که بخواهد دلی از دختر یک خان ببرد

ماهرویی دل من برده و ترسم این است
سرمه بر چشم کشد، زیره به کرمان ببرد

دودلم اینکه بیاید من معمولی را
سر و سامان بدهد یا سر و سامان ببرد

مرد آنگاه که از درد به خود میپیچد
ناگزیر است لبی تا لب قلیان ببرد

شعر کوتاه ولی حرف به اندازه ی کوه
باید این قائله را "آه" به پایان ببرد

شب به شب قوچی ازین دهکده کم خواهد شد
ماده گرگی دل اگر از سگ چوپان ببرد


#حامد_عسگری
دیدگاه ها (۳)

ای در دل من، میل و تمنا،همه تو!و ندر سر من،مایه سودا،همه تو!...

صبح بخیرهایت موجی از عشق در من می ریزد هرچه می خواهم از آن ل...

بهارِ با#تو بودن‌ها چه شد؟پاییز دلتنگیست کجایی صبح من؟ شامِ ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط