p1☆
p1☆
داستان از اونجایی شروع شد که میا و خانوادش به یه
شهری میرن.
اون شهر آدم های عجیب و غریبی و انسان های ترسناکی هم اونجا بودن به یه اصطلاح شهر متروکه ها بود.
پدر میا در انجا خانه ای خرید و ان خانه هم مال پیر زنی بود که سال مرده بود.
میا ۱۴ سالش بود دختری کنجکاو بود (مثل خودمه😂)
یک روز میا به باغ پشتی رفت تا به گل هایی که کاشته بود سری بزنه.
در همین موقع بوته ای که کنار حیاط بود تکان خورد و صدا هایی از داخل بوته ها شنیده میشد.
میا نزدیکتر رفت که یهو دختری بیرون آمد اسم دختر دایانا بود..
دایانا: سلام
میا: سس. سلام
دایانا: منم عجیب به نظر میرسم.
میا: نه نه اتفاقا تو از تمام مردمان اینجا متفاوتی.
دایانا: راست میگی؟
میا: بله. او راستی اسم من میاس
دایانا: منم دایانام
میا: خوشوقتم
میا: دایانا میتونم ازت یه سوال بکنم؟
دایانا: بله.
میا: چرا این شهر و مردمانش اینجوری شدن؟
دایانا:.....
خماریییی لایک. کنید بعدیو بزارم
داستان از اونجایی شروع شد که میا و خانوادش به یه
شهری میرن.
اون شهر آدم های عجیب و غریبی و انسان های ترسناکی هم اونجا بودن به یه اصطلاح شهر متروکه ها بود.
پدر میا در انجا خانه ای خرید و ان خانه هم مال پیر زنی بود که سال مرده بود.
میا ۱۴ سالش بود دختری کنجکاو بود (مثل خودمه😂)
یک روز میا به باغ پشتی رفت تا به گل هایی که کاشته بود سری بزنه.
در همین موقع بوته ای که کنار حیاط بود تکان خورد و صدا هایی از داخل بوته ها شنیده میشد.
میا نزدیکتر رفت که یهو دختری بیرون آمد اسم دختر دایانا بود..
دایانا: سلام
میا: سس. سلام
دایانا: منم عجیب به نظر میرسم.
میا: نه نه اتفاقا تو از تمام مردمان اینجا متفاوتی.
دایانا: راست میگی؟
میا: بله. او راستی اسم من میاس
دایانا: منم دایانام
میا: خوشوقتم
میا: دایانا میتونم ازت یه سوال بکنم؟
دایانا: بله.
میا: چرا این شهر و مردمانش اینجوری شدن؟
دایانا:.....
خماریییی لایک. کنید بعدیو بزارم
۲.۶k
۲۷ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.