میرفتم و از چشم هایم سرازیر میشد..آبی که پشت سرم نریختند...رفتن درد دارد...وتلخ تر که در انتها هم تکان نخواهد خورد دستی که دوستش داشته باشی...کوچ فقط غربتم را جابه جا میکرد...!