فیک ددی روانی من
فیک ددی روانی من
پارت:۴۶
ا.ت : کوک ... من توضیح میدم..
کوک به سختی نفسش رو بیرون داد و آروم با صدایی گرفته و ضعیف گفت : اشکالی نداره ا.ت ... هر حسی میخوای داشته باش
کوک آروم سرش رو چرخوند اون طرف و چشماش رو بست ..
ا.ت با ترسی که از کوک داشت بهش خیره نگاه کرد اما کوک چشماش رو بسته نگه داشته بود و سعی میکرد بخوابه ..
ا.ت : اگه مزاحمتم میخوای برم؟
کوک همچنان با چشمای بسته آروم لب زد : هر کار میخوای بکن ...
ا.ت تکون نمیخوره و همونجا میشینه
فلش بک به ۱۵ بعد :
تقریبا یک ربع گذشته بود و کوک کم کم خوابش برده بود ا.ت آروم از جاش بلند میشه و بی صدا از اتاق خارج میشه
تهیونگ: حالش خوبه؟
ا.ت جیغ آرومی میزنه و بعد با تعجب و ترس میگه : تو اینجا چیکار میکنی؟ اصلا کی هستی؟
تهیونگ چشم غره ای میره و میگه : خب باشه فراموشی گرفتی که گرفتی دیگه چرا خودتو به اون راه میزنی .. اون شب که از بیمارستان ترخیص شدی منو دیدی !
با کوک و من شام خوردی ...
ا.ت : عاااا ... یادم اومد .. آره آره... خب چی پرسیدی؟
تهیونگ: کوک حالش خوبه؟!
ا.ت نفس عمیقی میکشه و میگه : دقیق نمیدونم اما عجیب شده ... انگار دیگه هیچی واسش مهم نیس .. بهش گفتم در کنار اینکه ازش میترسم و اینا احساس امنیت و آرامش و خوبی هم دارم ...
تهیونگ: خب ... اون چی گفت؟
ا.ت : گفت هر حسی میخوام میتونم بهش داشته باشم !
تهیونگ: عاااا .. نگو ... جدی ؟
ا.ت : اوم .. من نگرانشم !
تهیونگ: بایدم باشی ... کوک دوست داشت این اصلا منطقی نیست !
ا.ت : دوستم داشت؟ یعنی دیگه نداره؟(ناراحت)
تهیونگ: نمیدونم ... شاید یه حسایی بهت داشته باشه ولی خب مخالف عشق و دوست داشتن باشه ... حالا چه فرقی به حال تو داره؟
ا.ت : ...
تهیونگ: بگو خب ..
ا.ت : نمیدونم ولی دوست ندارم یعنی حس بدی میگیرم ... که ازم بدش بیاد یا متنفر باشه ...
تهیونگ : دوسش داری ؟
ا.ت : نه ...
تهیونگ: پس ببین... وقتی که اون دوست داره و تو ازش متنفری ... چه حسی میگیره؟!
ا.ت : ......
تهیونگ نگاهی به ا.ت میکنه و میره ...
ویو ا.ت :
یعنی ... وای ... من خیلی آدم بدی هستم ... ولی آخه چیکار میتونم بکنم ؟ یعنی تقصیر منه؟ حال کوک تقصیر منه؟ وای خدا نکنه ... خب آخه من خودم نخواستم ازش متنفر شم باباش ... ایشششش از باباش متنفرم .. ولی کوک دوسش داشت .. ولی بازم باباش رو کشت که منو نجات بده ... تهیونگ راست میگه چه حسی میگیره که ازش متنفر باشم؟
تنفر نیس ولی ... میتونم تحملش کنم .. بیشتر از تحمل راستش کنارش حس خوبی دارم در کنار ترس و تنفر و حرص و عصبانیت و ... احساس میکنم این حس های منفی بهم تزريق شدن و واقعا من این حس ها رو نسبت بهش ندارم ... شایدم دارم و فقط دارم چرت و پرت میگم ... وای لعنتی ..حرفش خیلی منو به فکر فرو برد ... که صدایی رشته ی افکارم رو پاره کرد ..
تهیونگ : بریم پایین ...
پارت:۴۶
ا.ت : کوک ... من توضیح میدم..
کوک به سختی نفسش رو بیرون داد و آروم با صدایی گرفته و ضعیف گفت : اشکالی نداره ا.ت ... هر حسی میخوای داشته باش
کوک آروم سرش رو چرخوند اون طرف و چشماش رو بست ..
ا.ت با ترسی که از کوک داشت بهش خیره نگاه کرد اما کوک چشماش رو بسته نگه داشته بود و سعی میکرد بخوابه ..
ا.ت : اگه مزاحمتم میخوای برم؟
کوک همچنان با چشمای بسته آروم لب زد : هر کار میخوای بکن ...
ا.ت تکون نمیخوره و همونجا میشینه
فلش بک به ۱۵ بعد :
تقریبا یک ربع گذشته بود و کوک کم کم خوابش برده بود ا.ت آروم از جاش بلند میشه و بی صدا از اتاق خارج میشه
تهیونگ: حالش خوبه؟
ا.ت جیغ آرومی میزنه و بعد با تعجب و ترس میگه : تو اینجا چیکار میکنی؟ اصلا کی هستی؟
تهیونگ چشم غره ای میره و میگه : خب باشه فراموشی گرفتی که گرفتی دیگه چرا خودتو به اون راه میزنی .. اون شب که از بیمارستان ترخیص شدی منو دیدی !
با کوک و من شام خوردی ...
ا.ت : عاااا ... یادم اومد .. آره آره... خب چی پرسیدی؟
تهیونگ: کوک حالش خوبه؟!
ا.ت نفس عمیقی میکشه و میگه : دقیق نمیدونم اما عجیب شده ... انگار دیگه هیچی واسش مهم نیس .. بهش گفتم در کنار اینکه ازش میترسم و اینا احساس امنیت و آرامش و خوبی هم دارم ...
تهیونگ: خب ... اون چی گفت؟
ا.ت : گفت هر حسی میخوام میتونم بهش داشته باشم !
تهیونگ: عاااا .. نگو ... جدی ؟
ا.ت : اوم .. من نگرانشم !
تهیونگ: بایدم باشی ... کوک دوست داشت این اصلا منطقی نیست !
ا.ت : دوستم داشت؟ یعنی دیگه نداره؟(ناراحت)
تهیونگ: نمیدونم ... شاید یه حسایی بهت داشته باشه ولی خب مخالف عشق و دوست داشتن باشه ... حالا چه فرقی به حال تو داره؟
ا.ت : ...
تهیونگ: بگو خب ..
ا.ت : نمیدونم ولی دوست ندارم یعنی حس بدی میگیرم ... که ازم بدش بیاد یا متنفر باشه ...
تهیونگ : دوسش داری ؟
ا.ت : نه ...
تهیونگ: پس ببین... وقتی که اون دوست داره و تو ازش متنفری ... چه حسی میگیره؟!
ا.ت : ......
تهیونگ نگاهی به ا.ت میکنه و میره ...
ویو ا.ت :
یعنی ... وای ... من خیلی آدم بدی هستم ... ولی آخه چیکار میتونم بکنم ؟ یعنی تقصیر منه؟ حال کوک تقصیر منه؟ وای خدا نکنه ... خب آخه من خودم نخواستم ازش متنفر شم باباش ... ایشششش از باباش متنفرم .. ولی کوک دوسش داشت .. ولی بازم باباش رو کشت که منو نجات بده ... تهیونگ راست میگه چه حسی میگیره که ازش متنفر باشم؟
تنفر نیس ولی ... میتونم تحملش کنم .. بیشتر از تحمل راستش کنارش حس خوبی دارم در کنار ترس و تنفر و حرص و عصبانیت و ... احساس میکنم این حس های منفی بهم تزريق شدن و واقعا من این حس ها رو نسبت بهش ندارم ... شایدم دارم و فقط دارم چرت و پرت میگم ... وای لعنتی ..حرفش خیلی منو به فکر فرو برد ... که صدایی رشته ی افکارم رو پاره کرد ..
تهیونگ : بریم پایین ...
۱۷.۵k
۲۹ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.