فیک ددی روانی من
فیک ددی روانی من
پارت : ۴۵
که یهو کوک افتاد زمین و صدای برخورد زانو های پاش با زمین توی محوطه پیچید ...
ا.ت سریع رفت پیش کوک و گفت:
ا.ت : کوک .. کوک ... حالت خوبه؟
کوک سرش پایین بود و هیچی نگفت ولی صدای گریش میومد
ا.ت : عاااا ... کوک ... بهت گفتم بابات ... بابامو کشت؟
کوک آروم سرش رو بالا آورد به ا.ت نگاه کرد چشماش شده بود کاسه ی خون آروم با صدای ضعیف و گرفته گفت : متأسفم ا.ت ... ببخشید(گریه)
ا.ت : نه نه ... بخدا اینو نگفتم که گریه کنی ... منظورم اینکه همدردیم...
کوک : نه ... من و تو هیچ وقت همدرد نبودیم
ا.ت شروع کرد که به حرف زدن : نه ببین این طوری هم نیس خودت گفتی من عاشقت بودم .. فقط چون پدرت یه چیزایی به خوردم داد ازت متنفر شدم و ...
ا.ت چند دقیقه حرف زد ولی از کوک صدای نیومد دیگه صدای گریه هم نمیومد ..
ا.ت : کوک ؟
کوک یکی از دستاش رو گذاشته بود روی زمین و اون یکی رو روی پیشونیش گذاشته بود که بتونه تعادلش رو حفظ کنه
ا.ت : کوک ؟
کوک دستاش شُل شد و داشت میخورد زمین که ا.ت از عمد جابه جا شد و کوک افتاد بغل ا ا.ت ...
ا.ت : کوککک؟؟؟
ا.ت گریه اش بلند شد و کوک رو صدا میزد ...
ا.ت: یکی بیاد کمک ... ارباب ... کوک..حالش خوب نیست... کمک ... یکی کمک کنه !
چند دقیقه بعد چند تا نگهبان و سرباز اومدن و ...
چند ساعت بعد :
ا.ت کنار تخت کوک روی زمین نشسته بود و ساعت ها از بیهوشی کوک گذشته بود ا.ت سرش رو گذاشت روی سینه ی کوک و به صدای تپش قلبش و نفس کشیدن هاش گوش کرد ..
آروم اشک هاش تیشرت کوک رو خیس کردن ا.ت بی صدا اشک میریخت و آروم زمزمه کرد : کوک ... شاید ازت متنفر باشم ولی ... اون روز که منو بوسیدی ... احساس خوبی داشتم... احساسی که نمیتونم بگم چقدر خوب بود ... یا حتی شبش که بغلت خوابیدم خیلی آرامش داشتم ... الان به زور و اجبار نیومدم پیشت اومدم چون پیش تو ...در کنار اون ترس ... تنفر و حرص من احساس امنیت میکنم ... قلبم به درد میاد وقتی گریه میکنی یا حالت این طوریه ... صدای تپش قلبت ... بهم آرامش میده ... تروخدا...گریه نکن ... من اعصابم خورد میشه و از اینکه کاری از دستم بر نمیاد بیشتر عصبی میشم ... با اینکه ازت متنفرم ولی تو ... همه چیزی هستی که دارم :)
ا.ت لبخند غمگینی میزنه و آروم میگه : من .... با همه ی اینا حس خوبی بهت دارم ... لطفا به خودت صدمه نزن این طوری من داغون میشم ...
ا.ت آروم سرش رو بالا میاره و با چشمای باز و تعجب کرده ی کوک مواجه میشه
ا.ت : کوک ... من توضیح میدم ...
پارت : ۴۵
که یهو کوک افتاد زمین و صدای برخورد زانو های پاش با زمین توی محوطه پیچید ...
ا.ت سریع رفت پیش کوک و گفت:
ا.ت : کوک .. کوک ... حالت خوبه؟
کوک سرش پایین بود و هیچی نگفت ولی صدای گریش میومد
ا.ت : عاااا ... کوک ... بهت گفتم بابات ... بابامو کشت؟
کوک آروم سرش رو بالا آورد به ا.ت نگاه کرد چشماش شده بود کاسه ی خون آروم با صدای ضعیف و گرفته گفت : متأسفم ا.ت ... ببخشید(گریه)
ا.ت : نه نه ... بخدا اینو نگفتم که گریه کنی ... منظورم اینکه همدردیم...
کوک : نه ... من و تو هیچ وقت همدرد نبودیم
ا.ت شروع کرد که به حرف زدن : نه ببین این طوری هم نیس خودت گفتی من عاشقت بودم .. فقط چون پدرت یه چیزایی به خوردم داد ازت متنفر شدم و ...
ا.ت چند دقیقه حرف زد ولی از کوک صدای نیومد دیگه صدای گریه هم نمیومد ..
ا.ت : کوک ؟
کوک یکی از دستاش رو گذاشته بود روی زمین و اون یکی رو روی پیشونیش گذاشته بود که بتونه تعادلش رو حفظ کنه
ا.ت : کوک ؟
کوک دستاش شُل شد و داشت میخورد زمین که ا.ت از عمد جابه جا شد و کوک افتاد بغل ا ا.ت ...
ا.ت : کوککک؟؟؟
ا.ت گریه اش بلند شد و کوک رو صدا میزد ...
ا.ت: یکی بیاد کمک ... ارباب ... کوک..حالش خوب نیست... کمک ... یکی کمک کنه !
چند دقیقه بعد چند تا نگهبان و سرباز اومدن و ...
چند ساعت بعد :
ا.ت کنار تخت کوک روی زمین نشسته بود و ساعت ها از بیهوشی کوک گذشته بود ا.ت سرش رو گذاشت روی سینه ی کوک و به صدای تپش قلبش و نفس کشیدن هاش گوش کرد ..
آروم اشک هاش تیشرت کوک رو خیس کردن ا.ت بی صدا اشک میریخت و آروم زمزمه کرد : کوک ... شاید ازت متنفر باشم ولی ... اون روز که منو بوسیدی ... احساس خوبی داشتم... احساسی که نمیتونم بگم چقدر خوب بود ... یا حتی شبش که بغلت خوابیدم خیلی آرامش داشتم ... الان به زور و اجبار نیومدم پیشت اومدم چون پیش تو ...در کنار اون ترس ... تنفر و حرص من احساس امنیت میکنم ... قلبم به درد میاد وقتی گریه میکنی یا حالت این طوریه ... صدای تپش قلبت ... بهم آرامش میده ... تروخدا...گریه نکن ... من اعصابم خورد میشه و از اینکه کاری از دستم بر نمیاد بیشتر عصبی میشم ... با اینکه ازت متنفرم ولی تو ... همه چیزی هستی که دارم :)
ا.ت لبخند غمگینی میزنه و آروم میگه : من .... با همه ی اینا حس خوبی بهت دارم ... لطفا به خودت صدمه نزن این طوری من داغون میشم ...
ا.ت آروم سرش رو بالا میاره و با چشمای باز و تعجب کرده ی کوک مواجه میشه
ا.ت : کوک ... من توضیح میدم ...
۲۱.۸k
۲۸ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.