حصار تنهایی من پارت ۱
#حصار_تنهایی_من #پارت_۱
مامانم شونه هامو تکون داد و صدام می زد:
- آنی؟ آنی؟
- هووم.
- هووم چیه ؟ پاشو ببینم ؟ مگه نمی خوای بری خیاطی ؟
با شنیدن اسم خیاطی چشمامو باز کردم و سیخ نشستم و گفتم:
- ساعت چنده؟
- هشت ونیم
- وای مامان چرا بیدارم نکردی ؟
بلند شدم و از اتاق اومدم بیرون. مامانم پشت سرم اومد و گفت:
- خودمم تازه بیدار شدم تا تو دست و صورتتو بشوری صبحونه رو حاضر می کنم.
دستشوی رفتن و دست و صورت شستنم شش دقیقه طول کشید. سریع به اتاقم رفتم و دستی به موهای فرفریم کشیدم و با یه کش مو بالا
بستمش. کمد لباسمو باز کردم، هر چی دم دستم بود پوشیدم، به ساعت نگاه کردم؛ هشت و چهل دقیقه بود، یعنی تا نه میرسیدم ؟ عمرا
اگه برسم ! کیفمو برداشتم از اتاقم اومدم بیرون مامانم با یه لقمه به دست از اشپزخونه اومد بیرون و گفت:
- بگیر این لقمه رو تو راه بخور دل ضعفه نگیری.
لقمه رو از دستش گرفتم به سمت در حیاط می دویدم که مامانم صدام زد.
- با دمپایی کجا داری میری؟
به پام نگاه کردم دیدم به جای کفش دمپایی پامه؛ لقمه رو چپوندم تو دهنم، با دهن پر و اعصبانیت گفتم:
- امروز حتما نسترن حکم اخراجمو می ذاره کف دستم .
مامانم خندید و گفت:
- اون اگه میخواست اخراجت کنه تا الان کرده بود.
کفشامو پوشیدم و خودمو با دو به ایستگاه اتوبوس رسوندم چند دقیقه ای منتظر موندم . به ساعتم نگاه کردم هشت و چهل و هفت دقیقه
بود دیگه بیشتر از این نمی تونستم منتظر بمونم. چند قدمی از ایستگاه فاصله گرفتم .دستمو برای چند تا ماشین بلند کردم که با سرعت
نور از کنارم رد میشدن. اعصابم داشت خرد می شد باید به نسترن زنگ می زدم که دیر میام وگرنه تا خود صبح باید به بازجوییاش جواب
می دادم. گوشیو از کیفم برداشتم. مشغول گرفتن شماره نسترن بودم که یه پراید جلو پام ترمز کرد . گوشیمو گذاشتم تو جیب مانتوم.
سرمو خم کردم دیدم یه پسر جوون با قیافه زمختی که ته ریشش دیگه در حد ریش بود، عینک افتابیشو گذاشته بود بالای سرش، یه
آدامس هم تو دهنش بود که ملوچ و ملوچ میکرد و دندونای زردشو به زیبای به نمایش گذاشته بود. صدای اهنگش اونقدر بلند بود که هر کری رو شنوا میکرد. همین جور که نگاش می کردم گفت:
مامانم شونه هامو تکون داد و صدام می زد:
- آنی؟ آنی؟
- هووم.
- هووم چیه ؟ پاشو ببینم ؟ مگه نمی خوای بری خیاطی ؟
با شنیدن اسم خیاطی چشمامو باز کردم و سیخ نشستم و گفتم:
- ساعت چنده؟
- هشت ونیم
- وای مامان چرا بیدارم نکردی ؟
بلند شدم و از اتاق اومدم بیرون. مامانم پشت سرم اومد و گفت:
- خودمم تازه بیدار شدم تا تو دست و صورتتو بشوری صبحونه رو حاضر می کنم.
دستشوی رفتن و دست و صورت شستنم شش دقیقه طول کشید. سریع به اتاقم رفتم و دستی به موهای فرفریم کشیدم و با یه کش مو بالا
بستمش. کمد لباسمو باز کردم، هر چی دم دستم بود پوشیدم، به ساعت نگاه کردم؛ هشت و چهل دقیقه بود، یعنی تا نه میرسیدم ؟ عمرا
اگه برسم ! کیفمو برداشتم از اتاقم اومدم بیرون مامانم با یه لقمه به دست از اشپزخونه اومد بیرون و گفت:
- بگیر این لقمه رو تو راه بخور دل ضعفه نگیری.
لقمه رو از دستش گرفتم به سمت در حیاط می دویدم که مامانم صدام زد.
- با دمپایی کجا داری میری؟
به پام نگاه کردم دیدم به جای کفش دمپایی پامه؛ لقمه رو چپوندم تو دهنم، با دهن پر و اعصبانیت گفتم:
- امروز حتما نسترن حکم اخراجمو می ذاره کف دستم .
مامانم خندید و گفت:
- اون اگه میخواست اخراجت کنه تا الان کرده بود.
کفشامو پوشیدم و خودمو با دو به ایستگاه اتوبوس رسوندم چند دقیقه ای منتظر موندم . به ساعتم نگاه کردم هشت و چهل و هفت دقیقه
بود دیگه بیشتر از این نمی تونستم منتظر بمونم. چند قدمی از ایستگاه فاصله گرفتم .دستمو برای چند تا ماشین بلند کردم که با سرعت
نور از کنارم رد میشدن. اعصابم داشت خرد می شد باید به نسترن زنگ می زدم که دیر میام وگرنه تا خود صبح باید به بازجوییاش جواب
می دادم. گوشیو از کیفم برداشتم. مشغول گرفتن شماره نسترن بودم که یه پراید جلو پام ترمز کرد . گوشیمو گذاشتم تو جیب مانتوم.
سرمو خم کردم دیدم یه پسر جوون با قیافه زمختی که ته ریشش دیگه در حد ریش بود، عینک افتابیشو گذاشته بود بالای سرش، یه
آدامس هم تو دهنش بود که ملوچ و ملوچ میکرد و دندونای زردشو به زیبای به نمایش گذاشته بود. صدای اهنگش اونقدر بلند بود که هر کری رو شنوا میکرد. همین جور که نگاش می کردم گفت:
۳.۹k
۲۵ اردیبهشت ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.