یادمه بچه که بودم
یادمه بچه که بودم
مادرمو گم کردم .
وسط شلوغیا و خرید شب عید بود .
مادرم دستمو گرفته بود و هی با خودش اینور و اونور میکشید.
منم که کلافه شده بودم ، یه لحظه که غفلت کرد ، دستشو ول کردم و دویدم سمت بساط ماهی های عید.
خیلی خوشگل بودن ، سفید ، قرمز، سیاه.
حتی بعضی هاشون مخلوط این رنگا بودن و سه تا دم داشتن .
خلاصه بعد از اینکه حسابی سیر شدم از نگاه کردن ماهی ها ، برگشتم تا دوباره دست مادرمو بگیرم
ولی نبود
مادرم اونجا نبود !
بغض گلومو گرفت، با چشمایی که از زور اشک تار میدیدن همه جارو گشتم
تا اینکه بالاخره پیداش کردم
یکم جلوتر از جایی که دستشو ول کرده بودم داشت با فروشنده چونه می زد.
خیلی آروم رفتم و دستشو محکم گرفتم تا دیگه گمش نکنم .
یهو مادرم خم شد به سمتم و گفت : " چیشده کوچولو؟ مامانتو گم کردی؟ "
چشام تار تر شد ، گیج شده بودم .
همونجا بغضم ترکید و مثه دیوونه ها گریه کردم .
.
الان که فکر میکنم میبینم داستان رابطه های ماست.
یه آدمی رو داریم که خیلی دوستمون داره ، دستمونو محکم گرفته و ول نمیکنه.
ما کلافه میشیم ، خسته میشیم .
دلمون تنوع میخواد ، واسه همین دستشو ول میکنیم و میریم سراغ ماهی قرمزای زندگیمون .
سرگرم میشیم ، خوش میگذرونیم .
حالمون که جا اومد ،
دلمون که واسه اون آدم تنگ شد ،
میگردیم دنبالش ، میخوایم برگردیم ولی هرطرفو که نگاه میکنیم پیداش نمیکنیم.
چشمامون تار میشه ، بغض گلومونو فشار میده
و از زور اشک ، از زور تنهایی ، دست یکی دیگه رو میگیریم.
و امان از وقتی که بفهمیم دست آدم اشتباهی رو گرفتیم!
دنیا رو سرمون خراب میشه .
حالا بعضی هامون با یه نفر نمیفهمیم که اشتباه کردیم .
هی دست میندازیم و یکی دیگه رو میگیریم
شاید همونی باشه که گمش کردیم ، و این چرخه همیشه تکرار میشه.
کاش از آدمایی که دوستمون دارن خیلی دور نشیم و دستشونو ول نکنیم .
یه روز میرسه که
هرجا رو نگاه کنیم
هر طرف دست بندازیم
و هرچقدر هم چشمامون تار ببینه
اونی که گم کردیم رو پیدا نمی کنیم.
💜
مادرمو گم کردم .
وسط شلوغیا و خرید شب عید بود .
مادرم دستمو گرفته بود و هی با خودش اینور و اونور میکشید.
منم که کلافه شده بودم ، یه لحظه که غفلت کرد ، دستشو ول کردم و دویدم سمت بساط ماهی های عید.
خیلی خوشگل بودن ، سفید ، قرمز، سیاه.
حتی بعضی هاشون مخلوط این رنگا بودن و سه تا دم داشتن .
خلاصه بعد از اینکه حسابی سیر شدم از نگاه کردن ماهی ها ، برگشتم تا دوباره دست مادرمو بگیرم
ولی نبود
مادرم اونجا نبود !
بغض گلومو گرفت، با چشمایی که از زور اشک تار میدیدن همه جارو گشتم
تا اینکه بالاخره پیداش کردم
یکم جلوتر از جایی که دستشو ول کرده بودم داشت با فروشنده چونه می زد.
خیلی آروم رفتم و دستشو محکم گرفتم تا دیگه گمش نکنم .
یهو مادرم خم شد به سمتم و گفت : " چیشده کوچولو؟ مامانتو گم کردی؟ "
چشام تار تر شد ، گیج شده بودم .
همونجا بغضم ترکید و مثه دیوونه ها گریه کردم .
.
الان که فکر میکنم میبینم داستان رابطه های ماست.
یه آدمی رو داریم که خیلی دوستمون داره ، دستمونو محکم گرفته و ول نمیکنه.
ما کلافه میشیم ، خسته میشیم .
دلمون تنوع میخواد ، واسه همین دستشو ول میکنیم و میریم سراغ ماهی قرمزای زندگیمون .
سرگرم میشیم ، خوش میگذرونیم .
حالمون که جا اومد ،
دلمون که واسه اون آدم تنگ شد ،
میگردیم دنبالش ، میخوایم برگردیم ولی هرطرفو که نگاه میکنیم پیداش نمیکنیم.
چشمامون تار میشه ، بغض گلومونو فشار میده
و از زور اشک ، از زور تنهایی ، دست یکی دیگه رو میگیریم.
و امان از وقتی که بفهمیم دست آدم اشتباهی رو گرفتیم!
دنیا رو سرمون خراب میشه .
حالا بعضی هامون با یه نفر نمیفهمیم که اشتباه کردیم .
هی دست میندازیم و یکی دیگه رو میگیریم
شاید همونی باشه که گمش کردیم ، و این چرخه همیشه تکرار میشه.
کاش از آدمایی که دوستمون دارن خیلی دور نشیم و دستشونو ول نکنیم .
یه روز میرسه که
هرجا رو نگاه کنیم
هر طرف دست بندازیم
و هرچقدر هم چشمامون تار ببینه
اونی که گم کردیم رو پیدا نمی کنیم.
💜
۸.۷k
۰۳ اردیبهشت ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۵۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.