از پشت پنجره نگاهش میکردم...
از پشت پنجره نگاهش میکردم...
دیگر شده بود جزو انرژی های مثبت هر روز صبح...
ده یازده سال بیشتر نداشت...
اما مردانگی را میشد در چشمهایش دید...
هر روز فال هایش را می آورد برای مردم غرق در روزمرگی،
تا شاید به بهانه ی فال حافظ بخوانند...!
با سرما و گرمای خیابان هم کم نمی آورد...
چند وقتی بود حال عجیبی داشت...
آخر دخترکی زیبا و بلند موی...
سر همان چهارراه آب نبات میفروخت...
دادن شاخه گلی قرمز به دخترک کار هر روزش شده بود...!
بد جور هوایش را داشت...
حال پسرک خریدنی بود...
شعرهای فالش شیرین شده بودند به لطف دخترک آبنبات فروش...!
شبها لی لی کنان میرفت و صبح از همه زودتر می آمد...
اما چند روزی ست ...
نه شاخه گلی می آورد ...
نه صبحِ زود می آید ...
نه شبها لی لی کنان میرود ...
شهرداری چهارراه را بست و میخواهند پل بزنند ...
محل کار دخترک عوض شده ...
فال پسرک بد آمد...!!
خدا رحم کند،
زمستان سردی در راه است؛
میترسم این بار کم بیاورد با سرما..! :)
#مهدیسا
دیگر شده بود جزو انرژی های مثبت هر روز صبح...
ده یازده سال بیشتر نداشت...
اما مردانگی را میشد در چشمهایش دید...
هر روز فال هایش را می آورد برای مردم غرق در روزمرگی،
تا شاید به بهانه ی فال حافظ بخوانند...!
با سرما و گرمای خیابان هم کم نمی آورد...
چند وقتی بود حال عجیبی داشت...
آخر دخترکی زیبا و بلند موی...
سر همان چهارراه آب نبات میفروخت...
دادن شاخه گلی قرمز به دخترک کار هر روزش شده بود...!
بد جور هوایش را داشت...
حال پسرک خریدنی بود...
شعرهای فالش شیرین شده بودند به لطف دخترک آبنبات فروش...!
شبها لی لی کنان میرفت و صبح از همه زودتر می آمد...
اما چند روزی ست ...
نه شاخه گلی می آورد ...
نه صبحِ زود می آید ...
نه شبها لی لی کنان میرود ...
شهرداری چهارراه را بست و میخواهند پل بزنند ...
محل کار دخترک عوض شده ...
فال پسرک بد آمد...!!
خدا رحم کند،
زمستان سردی در راه است؛
میترسم این بار کم بیاورد با سرما..! :)
#مهدیسا
۴.۳k
۲۴ آبان ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.