امیر مومنان چند بار بهشانه او زد نرم و آهسته که بیشتر ش

🌼امیر مومنان چند بار بهشانه او زد. نرم و آهسته که بیشتر شبیحه نوازش بود. سنگینی دردی را که سالیان سال بر دلش ماند بود، بیرون می ریخت و سبک می شد.

🌼خجالت می کشید و سعی می کرد گریه اش را فروخورد؛ولی هر کاری می کرد نمی توانست جلولی خودش را بگیرد. گویی همان پسرک کوچکی بود که بعد از سفر طولانی پدرش را دیده که صدایش زده میثم.

🌼 پاهایش توان نداشت. با آنکه قوی و چهارشانه بود، دوباره زانو زد. خلیفه کمکش کرد، بلند شود و بر چهارپایه اش بنشیند که همیشه روی آن می نشست.
-دوست دارم تو را آزاد ببینم، میثم!

🌼شانه های میثم تکان می خورد و اشک از مژه هایش را شیار می انداخت. خرما فروش ها جلوی دکان او جمع شده بودند و با شگفتی به رفتار مهربانه خلیفه با یک عجم نگاه می کردند. عجمی که هنوز برده بود و زرخرید یک زن عرب.

#باغ_طوطی
#بریده_کتاب
دیدگاه ها (۰)

🌼-ای مردم پیمانه و میزان را کم نفروشید. ای گروه تاجر و بازرگ...

🌼میثم آهی می کشید و به آرزوهایش می اندیشید.چه فکر کرده بود و...

🌼سالم یک باره سر بلند کرد و به چهره خلیفه نگاه کرد. باور نمی...

🌼داستان زندگی میثم تمار؛ یار ایرانی امام علی علیه السلامنام ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط