۱۸ سالم بود که عمه ام متوجه شد شوهرش با یک زن دیگه رابطه
۱۸ سالم بود که عمه ام متوجه شد شوهرش با یک زن دیگه رابطه داره آبروریزی به پا کرد بعد فهمید فقط رابطه نیست زن را عقد هم کرده و حامله است. مدتی دعوا و جار و جنجال کرد. ۲۰سالم که بود از هم جدا شدند. عمه ام ۵۶ ساله بود در آستانه بازنشستگی با سه بچه نوجوان و جوان.
۲۲سالم بود که عمه ام بعد از بازنشستگی کلاس نقاشی ثبت نام کرد.نقاشی های که می کشید در حد بچه های دبستانی بود. در نظرم یک آدم داغون و شکست خورده بود به قول فرنگی ها یک لوزر به تمام معنا که حالا سر پیری یادش اومده بود با یک مشت بچه کم سن و سال همشاگردی بشه و نقاشی یاد بگیره.
پدرم در نظرم قهرمان بود.یکسال اختلاف سنی داشتند.همه چیز زندگی پدرم مرتب و منظم بود.بچه هاش درس خون بودند.کار و بارش منظم بود و کار و زندگی مرتبی داشت و کم کم آماده میشد برای بازنشستگی و استراحت
در مقابل عمه ام همه چیز زندگیش روی هوا بود و حالا تازه رفته بود نقاشی یاد بگیره.
ده سال از اون زمان گذشت. ۳۲ ساله بودم. درسم تمام شده بود در شرکتی کار می کردم و داشتم زندگیم را کم کم می ساختم.اتفاقی با خواهرم تلفنی حرف می زدم گفت الان گالری هستیم رفتیم خونه بهت زنگ می زنیم.پرسیدم گالری چی؟ گفت نقاشی های عمه دیگه
عمه؟ نقاشی؟
گفت آره دیگه الان خیلی وقته اینکار رو می کنه.نقاشی هاش رو می فروشه یکی دو جا هم تدریس می کنه.خیلی معروف شده
داشتم شاخ در می آوردم.
حالا بعد از چند سال که نگاه می کنم می بینم آدم لوزر من بودم که چنین دیدگاهی به زندگی داشتم و فکر می کردم از یه جای به بعد پیر هستی و نمیشه چیز جدید یاد گرفت و زندگی را تغییر داد و بعضی کارها را باید از بچگی شروع کرد و گرنه دیگه خیلی دیره.
عمه ام را که مقایسه می کنم با پدرم می بینم عمه ام بعد از بازنشستگی زندگی جدید برای خودش شروع کرد و آدم متفاوتی شد.
پدرم یاد گرفت چطور با کامپیوتر ورق بازی کنه و سرخودش را با ورق بازی کردن و شکستن رکوردهای پیاپی خودش گرم و قابل مقایسه با کار عمه ام نیست.
عمه ام تبدیل شده به الگوی خانواده.دو تا از خواهرهام بعد از لیسانس رشته هاشون رو عوض کردند و رفتند سراغ چیزی که دوست داشتند.یکی شون کامپیوتر را ول کرد رفت مترجمی زبان یاد گرفت که کتاب ترجمه کنه.دومی علوم سیاسی را ول کرد رفت سراغ معماری که ازبچگی بهش علاقه داشت.
می خوام بگم زندگی مثل والیبال می مونه.هر ست که تمام میشه شروع ست جدید یک موقعیت تازه است و همه چیز از اول شروع میشه.مهم نیست تا حالا جلو بودی یا عقب.یه مسابقه جدیده
.
۲۲سالم بود که عمه ام بعد از بازنشستگی کلاس نقاشی ثبت نام کرد.نقاشی های که می کشید در حد بچه های دبستانی بود. در نظرم یک آدم داغون و شکست خورده بود به قول فرنگی ها یک لوزر به تمام معنا که حالا سر پیری یادش اومده بود با یک مشت بچه کم سن و سال همشاگردی بشه و نقاشی یاد بگیره.
پدرم در نظرم قهرمان بود.یکسال اختلاف سنی داشتند.همه چیز زندگی پدرم مرتب و منظم بود.بچه هاش درس خون بودند.کار و بارش منظم بود و کار و زندگی مرتبی داشت و کم کم آماده میشد برای بازنشستگی و استراحت
در مقابل عمه ام همه چیز زندگیش روی هوا بود و حالا تازه رفته بود نقاشی یاد بگیره.
ده سال از اون زمان گذشت. ۳۲ ساله بودم. درسم تمام شده بود در شرکتی کار می کردم و داشتم زندگیم را کم کم می ساختم.اتفاقی با خواهرم تلفنی حرف می زدم گفت الان گالری هستیم رفتیم خونه بهت زنگ می زنیم.پرسیدم گالری چی؟ گفت نقاشی های عمه دیگه
عمه؟ نقاشی؟
گفت آره دیگه الان خیلی وقته اینکار رو می کنه.نقاشی هاش رو می فروشه یکی دو جا هم تدریس می کنه.خیلی معروف شده
داشتم شاخ در می آوردم.
حالا بعد از چند سال که نگاه می کنم می بینم آدم لوزر من بودم که چنین دیدگاهی به زندگی داشتم و فکر می کردم از یه جای به بعد پیر هستی و نمیشه چیز جدید یاد گرفت و زندگی را تغییر داد و بعضی کارها را باید از بچگی شروع کرد و گرنه دیگه خیلی دیره.
عمه ام را که مقایسه می کنم با پدرم می بینم عمه ام بعد از بازنشستگی زندگی جدید برای خودش شروع کرد و آدم متفاوتی شد.
پدرم یاد گرفت چطور با کامپیوتر ورق بازی کنه و سرخودش را با ورق بازی کردن و شکستن رکوردهای پیاپی خودش گرم و قابل مقایسه با کار عمه ام نیست.
عمه ام تبدیل شده به الگوی خانواده.دو تا از خواهرهام بعد از لیسانس رشته هاشون رو عوض کردند و رفتند سراغ چیزی که دوست داشتند.یکی شون کامپیوتر را ول کرد رفت مترجمی زبان یاد گرفت که کتاب ترجمه کنه.دومی علوم سیاسی را ول کرد رفت سراغ معماری که ازبچگی بهش علاقه داشت.
می خوام بگم زندگی مثل والیبال می مونه.هر ست که تمام میشه شروع ست جدید یک موقعیت تازه است و همه چیز از اول شروع میشه.مهم نیست تا حالا جلو بودی یا عقب.یه مسابقه جدیده
.
۹۴.۶k
۲۲ بهمن ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.