سناریوی شماره
{سناریوی شماره ۸}
|| پارت بیست دوم ||
نام سناریو:
《 قلبی از سنگ 》
الا به آرامی به هوش آمد. اولین چیزی که حس کرد، بوی تند ضدعفونی و تمیزی بیمارستانی بود. روی یک تخت خوابیده بود، سرم در رگش بود و ضربان قلبش را نشان میدادند. اما اینجا یک بیمارستان معمولی نبود. فضایی استریل، ولی بسیار لوکس و خصوصی داشت.
و سپس او را دید.
**ویلیام یور** کنار پنجره ایستاده بود، پشت به او. قامتی بلند و آراسته در یک کت و شلوار سرمهای بیعیب و نقص. موهایش را به پشت شانه زده بود.
الا هیچ نگفت. فقط نگاهش کرد.
چشمان سیاهش، که حالا از اثر داروها کمی مهآلود بود، پر از انزجار و خشم خالص شده بود. ترسی در آن نبود. فقط نفرتی عمیق و سرد.
ویلیام، گویی حضور او را حس کرده بود، آرام برگشت. لبخندی نازک و مصنوعی روی لبهایش نشسته بود.
**ویلیام:** "بالاخره بیدار شدی، خواهر عزیزم. نگرانت بودم."
صدایش نرم و موقر بود، ولی مانند نوک یک خنجر یخزده میماند.
الا سعی کرد بنشیند. بدنش سنگین و ضعیف بود، اما با ارادهای آهنین خود را روی آرنجها نگه داشت. سرم از دستش کشیده شد، ولی اهمیتی نداد
**الا (با صدایی خش دار، اما بیکم و کاست محکم):** "نگرانی؟ برای تو؟ نقشه بعدیت چیه، ویلیام؟ میخوای اینبار چطور زندگیم رو نابود کنی؟"
لبخند ویلیام برای لحظهای محو شد، سپس گستاخانهتر برگشت. او به آرامی به سمت تخت قدم برداشت.
**ویلیام:** "همیشه دراماتیک. من همیشه به فکر تو بودم، الا. به فکر میراث خانواده. تو نمیتونی از پسش بربیای. مثل پدر و مادرت ضعیفی."
او به دستگاه کنار تخت اشاره کرد.
**ویلیام:** "این قلب ضعیف... ثابت میکنه که تو برای این بار سنگین ساخته نشدی."
الا چشمانش را تنگ کرد. خشم در رگهایش مثل آتش میدوید.
**الا:** "میراث؟ میراثی که با خون و خیانت به چنگ آوردی؟ تو هیچی نیستی جز یه شیاد . یه قاتل."
ویلیام ناگهان به جلو خم شد. دستش را با حرکتی سریع و خشن دور گردن الا حلقه کرد؛ نه آنقدر که خفهاش کند، اما آنقدر محکم که تسلط مطلقش را نشان دهد. صورتش تنها چند سانتیمتر با صورت الا فاصله داشت.
**ویلیام (با زمزمهای پر از تهدید):** "مراقب حرف زدنت باش، الا. من تا الان با تو مهربون بودم. اما صبرم هم حدی داره. میتونم این زندگی مصنوعی رو که برات ساختم، در یک چشم به هم زدن ازت بگیرم. میتونم کاری کنم که آرزوی همون تصادف رو بکنی."
الا حتی پلک نزد. نفسهایش به دلیل فشار دست ویلیام بر گردنش، بریده بود، اما ترسی در چشمانش نبود. فقط تحقیر محض.
**الا (با نفسهای بریده اما محکم):** "بکن. ازت میخوام بکنی. چون فقط یه راه بیشتر برای شکست دادن تو ندارم: مردن. و اونم از زندگی با یه هیولا مثل تو بهتره."
چشمان ویلیام از خشم درخشید. او الا را به پشت روی تخت پرتاب کرد و عقب ایستاد. صورتش برای اولین بار از آن آرامش ساختگی خارج شده بود و خشم واقعی در آن نمایان بود.
**ویلیام:** "خیلی خوب. حالا که به این خوبی بازی میکنی، پس بازی رو سختتر میکنم. فکر نکن تمام برگههایت رو جلو رفتی. هنوز کارت تمام نشده."
او به سمت در رفت. قبل از خارج شدن، برگشت و نگاهی سرد به الا انداخت.
**ویلیام:** "استراحت کن، خواهر کوچولو. به زودی به تو نیاز دارم. برای تماشای پایان کار آن دوست مغرورت، کاتسوکی."
در بسته شد و الا تنها ماند. او مشتهایش را آنقدر گره کرد که ناخنهایش کف دستش فرورفت. ترس نه، اما یأس سهمگینی بر وجودش سایه انداخته بود. او باید راهی پیدا میکرد. نه برای نجات خودش، بلکه برای نجات کسی که به خاطر او به این افتاده بود.
پشتصحنه :
من : ببخشید تو رو خدا دیر شد این کاتسوکی گاو نمیومد سر فیلم برداری
کاتسوکی: مرض کدوم خری ساعت ۵ صبح میاد سر فیلم برداری ؟؟؟؟؟؟؟
من : اصلا به من چه میخواستی ۴ روز تا لنگ ظهر نخوابی 😾
کاتسوکی: شینههههههههه
|| پارت بیست دوم ||
نام سناریو:
《 قلبی از سنگ 》
الا به آرامی به هوش آمد. اولین چیزی که حس کرد، بوی تند ضدعفونی و تمیزی بیمارستانی بود. روی یک تخت خوابیده بود، سرم در رگش بود و ضربان قلبش را نشان میدادند. اما اینجا یک بیمارستان معمولی نبود. فضایی استریل، ولی بسیار لوکس و خصوصی داشت.
و سپس او را دید.
**ویلیام یور** کنار پنجره ایستاده بود، پشت به او. قامتی بلند و آراسته در یک کت و شلوار سرمهای بیعیب و نقص. موهایش را به پشت شانه زده بود.
الا هیچ نگفت. فقط نگاهش کرد.
چشمان سیاهش، که حالا از اثر داروها کمی مهآلود بود، پر از انزجار و خشم خالص شده بود. ترسی در آن نبود. فقط نفرتی عمیق و سرد.
ویلیام، گویی حضور او را حس کرده بود، آرام برگشت. لبخندی نازک و مصنوعی روی لبهایش نشسته بود.
**ویلیام:** "بالاخره بیدار شدی، خواهر عزیزم. نگرانت بودم."
صدایش نرم و موقر بود، ولی مانند نوک یک خنجر یخزده میماند.
الا سعی کرد بنشیند. بدنش سنگین و ضعیف بود، اما با ارادهای آهنین خود را روی آرنجها نگه داشت. سرم از دستش کشیده شد، ولی اهمیتی نداد
**الا (با صدایی خش دار، اما بیکم و کاست محکم):** "نگرانی؟ برای تو؟ نقشه بعدیت چیه، ویلیام؟ میخوای اینبار چطور زندگیم رو نابود کنی؟"
لبخند ویلیام برای لحظهای محو شد، سپس گستاخانهتر برگشت. او به آرامی به سمت تخت قدم برداشت.
**ویلیام:** "همیشه دراماتیک. من همیشه به فکر تو بودم، الا. به فکر میراث خانواده. تو نمیتونی از پسش بربیای. مثل پدر و مادرت ضعیفی."
او به دستگاه کنار تخت اشاره کرد.
**ویلیام:** "این قلب ضعیف... ثابت میکنه که تو برای این بار سنگین ساخته نشدی."
الا چشمانش را تنگ کرد. خشم در رگهایش مثل آتش میدوید.
**الا:** "میراث؟ میراثی که با خون و خیانت به چنگ آوردی؟ تو هیچی نیستی جز یه شیاد . یه قاتل."
ویلیام ناگهان به جلو خم شد. دستش را با حرکتی سریع و خشن دور گردن الا حلقه کرد؛ نه آنقدر که خفهاش کند، اما آنقدر محکم که تسلط مطلقش را نشان دهد. صورتش تنها چند سانتیمتر با صورت الا فاصله داشت.
**ویلیام (با زمزمهای پر از تهدید):** "مراقب حرف زدنت باش، الا. من تا الان با تو مهربون بودم. اما صبرم هم حدی داره. میتونم این زندگی مصنوعی رو که برات ساختم، در یک چشم به هم زدن ازت بگیرم. میتونم کاری کنم که آرزوی همون تصادف رو بکنی."
الا حتی پلک نزد. نفسهایش به دلیل فشار دست ویلیام بر گردنش، بریده بود، اما ترسی در چشمانش نبود. فقط تحقیر محض.
**الا (با نفسهای بریده اما محکم):** "بکن. ازت میخوام بکنی. چون فقط یه راه بیشتر برای شکست دادن تو ندارم: مردن. و اونم از زندگی با یه هیولا مثل تو بهتره."
چشمان ویلیام از خشم درخشید. او الا را به پشت روی تخت پرتاب کرد و عقب ایستاد. صورتش برای اولین بار از آن آرامش ساختگی خارج شده بود و خشم واقعی در آن نمایان بود.
**ویلیام:** "خیلی خوب. حالا که به این خوبی بازی میکنی، پس بازی رو سختتر میکنم. فکر نکن تمام برگههایت رو جلو رفتی. هنوز کارت تمام نشده."
او به سمت در رفت. قبل از خارج شدن، برگشت و نگاهی سرد به الا انداخت.
**ویلیام:** "استراحت کن، خواهر کوچولو. به زودی به تو نیاز دارم. برای تماشای پایان کار آن دوست مغرورت، کاتسوکی."
در بسته شد و الا تنها ماند. او مشتهایش را آنقدر گره کرد که ناخنهایش کف دستش فرورفت. ترس نه، اما یأس سهمگینی بر وجودش سایه انداخته بود. او باید راهی پیدا میکرد. نه برای نجات خودش، بلکه برای نجات کسی که به خاطر او به این افتاده بود.
پشتصحنه :
من : ببخشید تو رو خدا دیر شد این کاتسوکی گاو نمیومد سر فیلم برداری
کاتسوکی: مرض کدوم خری ساعت ۵ صبح میاد سر فیلم برداری ؟؟؟؟؟؟؟
من : اصلا به من چه میخواستی ۴ روز تا لنگ ظهر نخوابی 😾
کاتسوکی: شینههههههههه
- ۴.۱k
- ۲۸ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط