گفتم به هر جان کندنی که شده نگهش میدارم...
گفتم به هر جان کندنی که شده نگهش میدارم...
گفتم آنقدر دستانش را محکم میگیرم که یادش برود دستانش یکبار رها شده...
گفتم آنقدر خنده به لبش میآورم که یادش برود اشک هایی که ریخته...دردهایی که کشیده....
همه چیز خوب پیش میرفت ها...
اما یک جای کار میلنگید...
هربار که دستهایش را محکم میگرفتم لرزشش بیشتر میشد...
هربار که میخنداندمش مات تر میشد و اشک هایش واضح تر....
همان جا بود که فهمیدم نمیشود...
آدمها یکبار عاشق میشوند...
من بی خودی جان کنده بودم...
این روزها کسی کنار من راه میرود دستانم را که میگیرد لرز میگیرم از سرمای دلم..
خنده هایش بغضم را سنگین میکند...
راستی ما تا کی تا کجا باید تاوان "رفتن"ها را بدهیم؟
گفتم آنقدر دستانش را محکم میگیرم که یادش برود دستانش یکبار رها شده...
گفتم آنقدر خنده به لبش میآورم که یادش برود اشک هایی که ریخته...دردهایی که کشیده....
همه چیز خوب پیش میرفت ها...
اما یک جای کار میلنگید...
هربار که دستهایش را محکم میگرفتم لرزشش بیشتر میشد...
هربار که میخنداندمش مات تر میشد و اشک هایش واضح تر....
همان جا بود که فهمیدم نمیشود...
آدمها یکبار عاشق میشوند...
من بی خودی جان کنده بودم...
این روزها کسی کنار من راه میرود دستانم را که میگیرد لرز میگیرم از سرمای دلم..
خنده هایش بغضم را سنگین میکند...
راستی ما تا کی تا کجا باید تاوان "رفتن"ها را بدهیم؟
۳۱۲
۱۱ دی ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.