فکرنو

#فکرنو
#شهدا

نزدیک غروب بودکه رسیدیم به پادگان آموزشی منجیل،یکی ازبرادران پاسدارآمدولیست راگرفت،شروع کردبه اسم هاراخواندن
چندنفری رابه علت کوتاه بودن قدونوجوان بودنشان قبول نکرد
برای همین خیلی نگران شدیم
رفته رفته به اسم مانزدیک شد،یکی ازدوستان که جثه درشتی داشت کنارم نشسته بود،اورکت اوراگرفتم وروی اورکت خودپوشیدم
روی زمین شن وسنگریزه زیادبود
من ومجتبی همین طورکه نشسته بودیم شروع کردیم به جمع کردن آن ها
درمقابل خودمان تپه کوچکی درست کردیم،تااسم مراخواندبلندشدم ورفتم بالای تپه ای که ساخته بودم،سینه ام راجلوداده وگفتم:بله
آن بنده خدامرابراندازکردوگفت:بشین،خوبه
سرازپانمیشناختم،خیلی خوشحال شده بودم،مجتبی هم این کارراکرد،اوهم انتخاب شدودرپادگان ماندیم...
واین چنین بودکه توانستن به آرزوی بزرگ خودکه حضوردرجبهه بودبرسند.

راوی:همرزم شهیدسیدمجتبی علمدار آقای رضاعلیپور
دیدگاه ها (۱)

#فکرنو#شهدا ﺧﺎﻃﺮﺍﺗﯽ ﻧﺎﺏ ﺍﺯ ﺳﺮﺩﺍﺭ ﺳﺒﻼ‌ﻥﺳﺮﺩﺍﺭ ﺷﻬﯿﺪ ﺩﺍﻭﺭ ﯾﺴﺮﯼ ﯾ...

#فکرنو#شهدا داشتم تو جاده می رفتم دیدم یه بسیجی کنار جاده دا...

#فکرنو#شهدا پرسیدم ازش محمدزمان! چرا رفتی حوزه علمیه؟جواب دا...

#فکرنو#یلدای-مهدویدعای فرج اگر از ته دل باشد حتما برآورده می...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط