حس مبهم (پارت دهم) بچه ها به دلایلی تا هفته دیگه ادامش گذ
حس مبهم (پارت دهم) بچه ها به دلایلی تا هفته دیگه ادامش گذاشته نمیشه...نظر یادتون نره باتچکر^_^✌
قیافه لوهان مثه یه علامت سوال شد...
لوهان با تعجب پرسید:واقعا؟!
کریس:اره
لوهان:ادرسم وچجوری پیداکردی؟!
کریس:به سختی...
لوهان:یعنی فقط برای همین اومدی اینجا؟؟
کریس لبخندی زدو و گفت:بله، میتونم یه خواهش کنم؟!
لوهان:اره
کریس:میشه شماره تلفنت رو به من بدی!؟
لوهان:تلفنم خونه خودت جا مونده
کریس:واقعا؟!
لوهان:اوهوم
کریس:خب پس بهتره یه قرار بزاریم تا تلفنت رو پس بدم
لوهان:فردا ساعت 4 جلوی کلیسا
کریس:اوه حتمااا..خداحافظ
لوهان:خدافظ
کیونگ:صبرکن کریس
کریس: تواسم منو از کجا میدونی؟!
کیونگسو برای اینکه سوتی که داده رو جمعش کنه گفت:لوهان بهم گفته
کریس:اهــان
برای اینکه کریس شک نکنه پرسید: تو با اون دوتا مردی که دیروز اومده بودن نسبتی داری؟؟
کریس:کدوم دوتا؟!
کیونگسو:هیچی...ولش کن
کریس:اوکی
شیو:اوو چقدرر قدت بلنده
کریس خنده ای کرد و گفت: اخی حسودیت میشه؟!
شیو:یااا،چرااا باید به زرافههه هااا حسودی کنمممم؟!-_-
کریس با لحن خاصی گفت:حرص نخور کلوچههه..
شیومین اخم غلیظی بهش کرد و درو روی کریس بست
لوهان:ههه قربون اخمت...
دی او:توکه از من باجذبه تری!!.
شیو:اوووف پسره پرووو
دی او حرص خوردم گرسنم شد
برو یه چیزی بیااار
دی او:-_-
لوهان:-_-
شیو:>_<
.....
سوهو:بک هیون چیزی میخوری برات بگیرم؟!
بک:نه لازم نیس
سوهو:اینجوری که نمیشههمین جا منتظر باش تامن برگردم
بک:باشه
مشغول تماشای بچه هایی شد که باشادی توی اون پارک بازی میکردن ذهنش درگیر اتفاقای ناگواری بود که براش افتاده.. یکی از اون بچه ها باشدت به زمین افتاد و صدای گریه اش رشته افکار بک رو پاره کردبا عجله به سمت اون بچه رفت و از روی زمین بلندش کردروی صندلی نشوندش و سعی کرد ارومش کنه
بک:وای چه پسربچه نازی
_مرسی
بک:حالا اسمت چیه؟!
_نیان
بک:مامانت کجاس؟!
سوهو با دوتا ظرف بستنی برگشت اهسته بک رو صدا زد
سوهو:بک؟!
بک:اوه اومدی هیونگ ببین این بچه چقدر بامزه اس
سوهو:اره خیلی
_نیااان پسرممم کجااا رفتی
بچه تا صدای مادرش رو شنید درد رو فراموش کرد وپرید بغلش
بک تا این صحنه رو دید..خاطره های اشنا و غم انگیزی توی ذهنش تداعی شد
بکهیون رواز آغوش خودش جداکردوگفت:
_قول بده که خاله رو اذیت نکنی
بک:مامان چراا میخوای منو تنها بذاری خواهش میکنم نرو
_نمیتونم عزیزم من کارای واجب تری دارم
بکهیون با گریه و التماس اینارو به مادرش میگفت،ولی اون اصلا توجه نمیکرد و حرفایی که میزد کاملا تصنعی بود...
_هارا؟! نمیخواای بیای؟! از پرواز جامیمونیمهااا...
_اومدم عزیزم..
بک:نه،نه، نمیذارم بری تروخدااا مامانی خواهش میکنم...بخاطر بابا بمووون...
_خدافظ بکهیون...مواظب خودت باش
به خودش اومد دید که صورتش از اشک خیس شده ....سوهو با تعجب به بک نگا میکرد ظرفای بستنی رو کنار گذاشت،پیش بکهیون نشست سوهو:چیشده بکی؟!
بک:هیچی...
سوهو:هیچی؟! مطمعنی؟!
بک:آ..آره...
سوهو:خیله خوب بستنی رو بخور تا آب نشده...
....
پشت میزش نشسته بود...فنجون قهوه اش رو سرکشید...
لبخندی روی لبش اومد..
فردا با لوهان ملاقات میکرد و این بهونه خوبی واسه کشوندن لوهان به سمت خودش بود...
...
چان:تاعو؟!
تاعو:اوووم..هااا؟!
چان:میتونم یه سوال بپرسم؟!
تاعو:نه...چانی میبینی که دارم غذا میخورم
چان:یعنی غذاخوردن تو از سوال من مهم تره؟!
تاعو:اههههه چانی...خب بپرس ایش..
چان:اصلا هیچی ولش کن...
تاعو:نکنه انتظار داری نازتم بکشمم؟!
چان:نه اصن بیخیال ..
تاعو:حرفتو بزن پارک چانیول.
چان:خب راستش
تاعو:راستش چی؟!
چان:میخواستم بدونم که تو به عشق اعتقاد داری؟!
تاعو:معلومه که دارم...نکنه عاشق شدی؟!
چان لبخندی زد و گفت:خب.. اره
یه سوال دیگه بپرسم؟!
تاعو:بپرس و بعدش به سوال من جواب بده..
چان:تاعو تو به عشق بین دوتا جنس موافق اعتقاد داری؟!
تاعو:اره خیلی خوبه خیلی عاقلانه و عاشقانه اس...اصلا هم از سر هوس های زودگذر نیس...
لبخند چان کاملا محو شد و جاش رو به یه نگرانی داد...
تاعو:چانی منو دست انداختی؟!ایش هی سوالای چرت و پرت میپرسه...
چان:یعنی اعتقاد نداری؟!
تاعو:معلومه که ندارمم...مگه من احمقم...دیگه ام از این سوالای مسخره نپرس...
خب حالا عاشق کی شدی؟!
چـان؟!چـان؟! با تو ام کجایی!؟
چان:هاا؟!
تاعو:دیووونه، میگم عاشق کی شدی!!؟
چان:هیچکس، شامت رو خوردی بیا پایین، توماشین منتظرتم...
تاعو:چانیول؟!
چان چشماش رو محکم بست و سعی کرد تا لرزش صداش رو کنترل کنه ...اروم جواب داد:بله؟!
تاعو:ناراحت شدی؟!
چانیول:نه تاعو
قیافه لوهان مثه یه علامت سوال شد...
لوهان با تعجب پرسید:واقعا؟!
کریس:اره
لوهان:ادرسم وچجوری پیداکردی؟!
کریس:به سختی...
لوهان:یعنی فقط برای همین اومدی اینجا؟؟
کریس لبخندی زدو و گفت:بله، میتونم یه خواهش کنم؟!
لوهان:اره
کریس:میشه شماره تلفنت رو به من بدی!؟
لوهان:تلفنم خونه خودت جا مونده
کریس:واقعا؟!
لوهان:اوهوم
کریس:خب پس بهتره یه قرار بزاریم تا تلفنت رو پس بدم
لوهان:فردا ساعت 4 جلوی کلیسا
کریس:اوه حتمااا..خداحافظ
لوهان:خدافظ
کیونگ:صبرکن کریس
کریس: تواسم منو از کجا میدونی؟!
کیونگسو برای اینکه سوتی که داده رو جمعش کنه گفت:لوهان بهم گفته
کریس:اهــان
برای اینکه کریس شک نکنه پرسید: تو با اون دوتا مردی که دیروز اومده بودن نسبتی داری؟؟
کریس:کدوم دوتا؟!
کیونگسو:هیچی...ولش کن
کریس:اوکی
شیو:اوو چقدرر قدت بلنده
کریس خنده ای کرد و گفت: اخی حسودیت میشه؟!
شیو:یااا،چرااا باید به زرافههه هااا حسودی کنمممم؟!-_-
کریس با لحن خاصی گفت:حرص نخور کلوچههه..
شیومین اخم غلیظی بهش کرد و درو روی کریس بست
لوهان:ههه قربون اخمت...
دی او:توکه از من باجذبه تری!!.
شیو:اوووف پسره پرووو
دی او حرص خوردم گرسنم شد
برو یه چیزی بیااار
دی او:-_-
لوهان:-_-
شیو:>_<
.....
سوهو:بک هیون چیزی میخوری برات بگیرم؟!
بک:نه لازم نیس
سوهو:اینجوری که نمیشههمین جا منتظر باش تامن برگردم
بک:باشه
مشغول تماشای بچه هایی شد که باشادی توی اون پارک بازی میکردن ذهنش درگیر اتفاقای ناگواری بود که براش افتاده.. یکی از اون بچه ها باشدت به زمین افتاد و صدای گریه اش رشته افکار بک رو پاره کردبا عجله به سمت اون بچه رفت و از روی زمین بلندش کردروی صندلی نشوندش و سعی کرد ارومش کنه
بک:وای چه پسربچه نازی
_مرسی
بک:حالا اسمت چیه؟!
_نیان
بک:مامانت کجاس؟!
سوهو با دوتا ظرف بستنی برگشت اهسته بک رو صدا زد
سوهو:بک؟!
بک:اوه اومدی هیونگ ببین این بچه چقدر بامزه اس
سوهو:اره خیلی
_نیااان پسرممم کجااا رفتی
بچه تا صدای مادرش رو شنید درد رو فراموش کرد وپرید بغلش
بک تا این صحنه رو دید..خاطره های اشنا و غم انگیزی توی ذهنش تداعی شد
بکهیون رواز آغوش خودش جداکردوگفت:
_قول بده که خاله رو اذیت نکنی
بک:مامان چراا میخوای منو تنها بذاری خواهش میکنم نرو
_نمیتونم عزیزم من کارای واجب تری دارم
بکهیون با گریه و التماس اینارو به مادرش میگفت،ولی اون اصلا توجه نمیکرد و حرفایی که میزد کاملا تصنعی بود...
_هارا؟! نمیخواای بیای؟! از پرواز جامیمونیمهااا...
_اومدم عزیزم..
بک:نه،نه، نمیذارم بری تروخدااا مامانی خواهش میکنم...بخاطر بابا بمووون...
_خدافظ بکهیون...مواظب خودت باش
به خودش اومد دید که صورتش از اشک خیس شده ....سوهو با تعجب به بک نگا میکرد ظرفای بستنی رو کنار گذاشت،پیش بکهیون نشست سوهو:چیشده بکی؟!
بک:هیچی...
سوهو:هیچی؟! مطمعنی؟!
بک:آ..آره...
سوهو:خیله خوب بستنی رو بخور تا آب نشده...
....
پشت میزش نشسته بود...فنجون قهوه اش رو سرکشید...
لبخندی روی لبش اومد..
فردا با لوهان ملاقات میکرد و این بهونه خوبی واسه کشوندن لوهان به سمت خودش بود...
...
چان:تاعو؟!
تاعو:اوووم..هااا؟!
چان:میتونم یه سوال بپرسم؟!
تاعو:نه...چانی میبینی که دارم غذا میخورم
چان:یعنی غذاخوردن تو از سوال من مهم تره؟!
تاعو:اههههه چانی...خب بپرس ایش..
چان:اصلا هیچی ولش کن...
تاعو:نکنه انتظار داری نازتم بکشمم؟!
چان:نه اصن بیخیال ..
تاعو:حرفتو بزن پارک چانیول.
چان:خب راستش
تاعو:راستش چی؟!
چان:میخواستم بدونم که تو به عشق اعتقاد داری؟!
تاعو:معلومه که دارم...نکنه عاشق شدی؟!
چان لبخندی زد و گفت:خب.. اره
یه سوال دیگه بپرسم؟!
تاعو:بپرس و بعدش به سوال من جواب بده..
چان:تاعو تو به عشق بین دوتا جنس موافق اعتقاد داری؟!
تاعو:اره خیلی خوبه خیلی عاقلانه و عاشقانه اس...اصلا هم از سر هوس های زودگذر نیس...
لبخند چان کاملا محو شد و جاش رو به یه نگرانی داد...
تاعو:چانی منو دست انداختی؟!ایش هی سوالای چرت و پرت میپرسه...
چان:یعنی اعتقاد نداری؟!
تاعو:معلومه که ندارمم...مگه من احمقم...دیگه ام از این سوالای مسخره نپرس...
خب حالا عاشق کی شدی؟!
چـان؟!چـان؟! با تو ام کجایی!؟
چان:هاا؟!
تاعو:دیووونه، میگم عاشق کی شدی!!؟
چان:هیچکس، شامت رو خوردی بیا پایین، توماشین منتظرتم...
تاعو:چانیول؟!
چان چشماش رو محکم بست و سعی کرد تا لرزش صداش رو کنترل کنه ...اروم جواب داد:بله؟!
تاعو:ناراحت شدی؟!
چانیول:نه تاعو
۶.۸k
۰۸ اسفند ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.