داستان های کوتاه ترسناک [💀 👻 👽 ]
#داستان_های_کوتاه_ترسناک [💀 👻 👽 ]
~ • ~ • ~ • ~ • ~ • ~ • ~ • ~ • ~ • ~ • ~ • ~ • ~ • ~ • ~
۱ - در تمام زمانی که توی این خونه زندگی کردم حاضرم قسم بخورم که بیشتر از در هایی که باز کردم بستم. 🎃
۲ - چراغ اتاقش روشنه اما من الان از سر خاکش برگشتم. 👿
۳ - یک عکس از خودم که روی تخت خوابیدم تو گوشیم بود ، من تنها زندگی میکنم. 👾
۴ - بچه ام را بغل کردم و توی تختش گذاشتم که بهم گفت : بابایی زیر تخت را نگاه کن هیولا نباشه. من هم برای اینکه او را آرام کنم زیر تخت را نگاه کردم. زیر تخت بچه ام را دیدم که بهم گفت : بابایی یکی روی تخت منه. 👹
۵ - احساس کردم مادرم مرا از آشپزخانه که طبقه ی پایین است صدا زد ، در اتاقک را باز کردم که همان موقع در اتاق بغلی هم باز شد ، مادرم بیان آمد و گفت : عزیزم منو صدا کردی ؟ 👻
۶ - آخرین چیزی که دیدم ساعت روی میزم بود که ۱۲:۰۷ دقیقه را نشان میداد و این زمانی بود که یک زن ناخن های بلند و پوسیده اش را در سینه ام فرو کرد و با دست دیگرش جلو دهانم را گرفته بود که صدایم در نیاید. ناگهان از خواب پریدم و روی تخت نشستم و خیالم راحت شد که خواب میدیدم ، که چشمم به ساعت روی میز افتاد ۱۲:۰۶ دقیقه بود ، در کمد دیواریم با یک صدای آرام باز شد... 💀
۷ - با صدای بی سیمی که توی اتاق بچه م هست بیدار شدم و شنیدم زنم برایش لالایی می خواند. روی تخت جابه جا شدم و دستم به زنم خورد که کنارم خوابیده بود... 👿
۸ - هیچ چیز مثل صدای خنده ی یک نوزاد زیبا نیست مگر اینکه ساعت یک نصف شب باشد و در خانه تنها باشید. 🎃
۹ - آخرین انسان زمین تنها در اتاقش نشسته بود که ناگهان در زدند. 👾
« شاید باور نکنید ولی بعضی ز ین داستان ها براساس واقعیت هستند. »👻
~ • ~ • ~ • ~ • ~ • ~ • ~ • ~ • ~ • ~ • ~ • ~ • ~ • ~ • ~ • ~
#Scary 💀 👻 🎃 👾
#savi 😻 💜 🌈 👽
~ • ~ • ~ • ~ • ~ • ~ • ~ • ~ • ~ • ~ • ~ • ~ • ~ • ~ • ~
۱ - در تمام زمانی که توی این خونه زندگی کردم حاضرم قسم بخورم که بیشتر از در هایی که باز کردم بستم. 🎃
۲ - چراغ اتاقش روشنه اما من الان از سر خاکش برگشتم. 👿
۳ - یک عکس از خودم که روی تخت خوابیدم تو گوشیم بود ، من تنها زندگی میکنم. 👾
۴ - بچه ام را بغل کردم و توی تختش گذاشتم که بهم گفت : بابایی زیر تخت را نگاه کن هیولا نباشه. من هم برای اینکه او را آرام کنم زیر تخت را نگاه کردم. زیر تخت بچه ام را دیدم که بهم گفت : بابایی یکی روی تخت منه. 👹
۵ - احساس کردم مادرم مرا از آشپزخانه که طبقه ی پایین است صدا زد ، در اتاقک را باز کردم که همان موقع در اتاق بغلی هم باز شد ، مادرم بیان آمد و گفت : عزیزم منو صدا کردی ؟ 👻
۶ - آخرین چیزی که دیدم ساعت روی میزم بود که ۱۲:۰۷ دقیقه را نشان میداد و این زمانی بود که یک زن ناخن های بلند و پوسیده اش را در سینه ام فرو کرد و با دست دیگرش جلو دهانم را گرفته بود که صدایم در نیاید. ناگهان از خواب پریدم و روی تخت نشستم و خیالم راحت شد که خواب میدیدم ، که چشمم به ساعت روی میز افتاد ۱۲:۰۶ دقیقه بود ، در کمد دیواریم با یک صدای آرام باز شد... 💀
۷ - با صدای بی سیمی که توی اتاق بچه م هست بیدار شدم و شنیدم زنم برایش لالایی می خواند. روی تخت جابه جا شدم و دستم به زنم خورد که کنارم خوابیده بود... 👿
۸ - هیچ چیز مثل صدای خنده ی یک نوزاد زیبا نیست مگر اینکه ساعت یک نصف شب باشد و در خانه تنها باشید. 🎃
۹ - آخرین انسان زمین تنها در اتاقش نشسته بود که ناگهان در زدند. 👾
« شاید باور نکنید ولی بعضی ز ین داستان ها براساس واقعیت هستند. »👻
~ • ~ • ~ • ~ • ~ • ~ • ~ • ~ • ~ • ~ • ~ • ~ • ~ • ~ • ~ • ~
#Scary 💀 👻 🎃 👾
#savi 😻 💜 🌈 👽
۱۰۲.۳k
۲۴ بهمن ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۵۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.