داستان های کوتاه ترسناک [👽 👻 💀 ]
#داستان_های_کوتاه_ترسناک [👽 👻 💀 ]
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
۱ - یک مسئله ی ریاضی بدجور اعصابم را هم ریخته بود. رفتم پیش پدرم تا شاید او بتواند حلش کند. در اتاقش را زدم که گفت : بیا تو. رفتم داخل و در زا پشت سرم بستم. دستم به دستگیره ی در بود که یادم افتاد پدرم پنج روز پیش به ماموریت رفته و هنوزم بر نگشته است.👻
۲ - زنم کنارم روی تخت خوابیده بود که ازم پرسید که چرا انقدر سنگین نفس میکشی ؟ من سنگین نفس نمی کشیدم. 🎃
۳ - زنم دیشب منو از خواب بیدار کرد که بهم بگه دزد وارد خونمون شده. دو سال پیش یه دزد وارد خونمون شد و زنم رو کشت. 👹
۴ - من همیشه فکر میکردم گربم یه مشکلی داره آخه همیشه بهم زل میزنه تا اینکه یک بار دقت کردم فهمیدم همیشه به پشت سرم زل میزده. 💀
۵ - یه دختر صدای مادرش را شنید که از طبقه ی پایین داد میزد و صداش می کرد ، واسه ی همین بلند شد که بره طبقه ی پایین ، وقتی به پله ها رسید و خواست بره پایین مامانش به داخل اتاق کشیدش و گفت : منم شنیدم. 👿
۶ - با صدای چند ضربه به پنجره بیدار شدم ، اول فکر کردم صدا از پنجره میاد تا اینکه صدا رو از آینه شنیدم. 😈
۷ - خوابیده بودم که ناگهان حرارت دستی رو به دور گردنم احساس کردم... به اطراف نگاه کردم کسی در آن نزدیکی نبود. 👽
۸ - اه اذیتم نکن رضا غلغلکم میاد. اینو به برادرم گفتم که نصف شبی داشت پامو غلغلک میداد ، وقتی دیدم دست بردار نیست پاشدم که بزنمش ، ولی هیچ کس تو اتاق نبود... 👾
۹ - دختر به پدرش گفت : مستخدممون میگه این خونه جن داره ، راست میگه ؟ پدر با ترس گفت : دخترم ما مستخدم نداریم. 👻
« شاید باور نکنید ولی بعضی از این داستان ها براساس واقعیت هستند. » 🎃
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
#Scary 👻 💀 🎃 👾 #savi 😻 💜 🌈 👽
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
۱ - یک مسئله ی ریاضی بدجور اعصابم را هم ریخته بود. رفتم پیش پدرم تا شاید او بتواند حلش کند. در اتاقش را زدم که گفت : بیا تو. رفتم داخل و در زا پشت سرم بستم. دستم به دستگیره ی در بود که یادم افتاد پدرم پنج روز پیش به ماموریت رفته و هنوزم بر نگشته است.👻
۲ - زنم کنارم روی تخت خوابیده بود که ازم پرسید که چرا انقدر سنگین نفس میکشی ؟ من سنگین نفس نمی کشیدم. 🎃
۳ - زنم دیشب منو از خواب بیدار کرد که بهم بگه دزد وارد خونمون شده. دو سال پیش یه دزد وارد خونمون شد و زنم رو کشت. 👹
۴ - من همیشه فکر میکردم گربم یه مشکلی داره آخه همیشه بهم زل میزنه تا اینکه یک بار دقت کردم فهمیدم همیشه به پشت سرم زل میزده. 💀
۵ - یه دختر صدای مادرش را شنید که از طبقه ی پایین داد میزد و صداش می کرد ، واسه ی همین بلند شد که بره طبقه ی پایین ، وقتی به پله ها رسید و خواست بره پایین مامانش به داخل اتاق کشیدش و گفت : منم شنیدم. 👿
۶ - با صدای چند ضربه به پنجره بیدار شدم ، اول فکر کردم صدا از پنجره میاد تا اینکه صدا رو از آینه شنیدم. 😈
۷ - خوابیده بودم که ناگهان حرارت دستی رو به دور گردنم احساس کردم... به اطراف نگاه کردم کسی در آن نزدیکی نبود. 👽
۸ - اه اذیتم نکن رضا غلغلکم میاد. اینو به برادرم گفتم که نصف شبی داشت پامو غلغلک میداد ، وقتی دیدم دست بردار نیست پاشدم که بزنمش ، ولی هیچ کس تو اتاق نبود... 👾
۹ - دختر به پدرش گفت : مستخدممون میگه این خونه جن داره ، راست میگه ؟ پدر با ترس گفت : دخترم ما مستخدم نداریم. 👻
« شاید باور نکنید ولی بعضی از این داستان ها براساس واقعیت هستند. » 🎃
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
#Scary 👻 💀 🎃 👾 #savi 😻 💜 🌈 👽
۱۱۸.۸k
۲۴ بهمن ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.