❤ قسمت پانزدهم❤
❤ قسمت پانزدهم❤
.
#دست_های_خالی
.
توی این حال و هوا بودم که جلوی یه ساختمان بزرگ، با دیوارهای بلند نگه داشت
رفت زنگ در رو زد یه خانم چادری اومد دم در چند دقیقه با هم صحبت کردند و بعد اون خانم برگشت داخل
دل توی دلم نبود داشتم به این فکر می کردم که چطور و از کدوم طرف فرار کنم هیچ چیزی به نظرم آشنا نبود توی این فکر بودم که یک خانم روگرفته با چادر مشکی زد به شیشه ماشین
انگلیسی بلد بود خیلی روان و راحت صحبت می کرد بهم گفت: این ساختمان،مکتب نرجسه محل تحصیل خیلی از طلبه های غیرایرانی
راننده هم چون جرات نمی کرده من غریب رو به جایی و کسی بسپاره آورده بوده اونجا از خوشحالی گریه ام گرفته بود
چمدانم رو از ماشین بیرون گذاشت و بدون گرفتن پولی رفت
اونجا همه خانم بودند هیچ آقایی اجازه ورود نداشت همه راحت و بی حجاب تردد می کردند اکثر اساتید و خیلی از طلبه های هندی و پاکستانی، انگلیسی بلد بودند
حس فوق العاده ای بود
مهمان نواز و خون گرم
طوری با من برخورد می کردند که انگار سال هاست من رو می شناسند
مسئولین مکتب هم پیگیر کارهای من شدند چند روزی رو مهمان شون بودم تا بالاخره به کشورم برگشتم یکی از اساتید تا پای پرواز هم با من اومد
حتی با وجود اینکه نماینده کشورم و چند نفر از امورخارجه و حراست بودند، اون تنهام نگذاشت
سفر سخت و پر از ترس و اضطراب من با شیرینی بسیاری تموم شد که حتی توی پرواز هم با من بود نرفته دلم برای همه شون تنگ شده بود
علی الخصوص امیرحسین که دست خالی برمی گشتم
اما هرگز فکرش رو هم نمی کردم بیشتر از هر چیز، تازه باید نگران برگشتم به کانادا باشم
.
.
#دست_های_خالی
.
توی این حال و هوا بودم که جلوی یه ساختمان بزرگ، با دیوارهای بلند نگه داشت
رفت زنگ در رو زد یه خانم چادری اومد دم در چند دقیقه با هم صحبت کردند و بعد اون خانم برگشت داخل
دل توی دلم نبود داشتم به این فکر می کردم که چطور و از کدوم طرف فرار کنم هیچ چیزی به نظرم آشنا نبود توی این فکر بودم که یک خانم روگرفته با چادر مشکی زد به شیشه ماشین
انگلیسی بلد بود خیلی روان و راحت صحبت می کرد بهم گفت: این ساختمان،مکتب نرجسه محل تحصیل خیلی از طلبه های غیرایرانی
راننده هم چون جرات نمی کرده من غریب رو به جایی و کسی بسپاره آورده بوده اونجا از خوشحالی گریه ام گرفته بود
چمدانم رو از ماشین بیرون گذاشت و بدون گرفتن پولی رفت
اونجا همه خانم بودند هیچ آقایی اجازه ورود نداشت همه راحت و بی حجاب تردد می کردند اکثر اساتید و خیلی از طلبه های هندی و پاکستانی، انگلیسی بلد بودند
حس فوق العاده ای بود
مهمان نواز و خون گرم
طوری با من برخورد می کردند که انگار سال هاست من رو می شناسند
مسئولین مکتب هم پیگیر کارهای من شدند چند روزی رو مهمان شون بودم تا بالاخره به کشورم برگشتم یکی از اساتید تا پای پرواز هم با من اومد
حتی با وجود اینکه نماینده کشورم و چند نفر از امورخارجه و حراست بودند، اون تنهام نگذاشت
سفر سخت و پر از ترس و اضطراب من با شیرینی بسیاری تموم شد که حتی توی پرواز هم با من بود نرفته دلم برای همه شون تنگ شده بود
علی الخصوص امیرحسین که دست خالی برمی گشتم
اما هرگز فکرش رو هم نمی کردم بیشتر از هر چیز، تازه باید نگران برگشتم به کانادا باشم
.
۲.۷k
۱۷ مرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.