روی کاناپه ولو شده بودم و داشتم بوی قهوه ی کهنه که داغ شد
روی کاناپه ولو شده بودم و داشتم بوی قهوه ی کهنه که داغ شده بود را استشمام میکردم.
صدای سکوت از همه جای خانه به گوش میرسید، حتی میشد صدای ذرات معلق موجود در کابینت را هم شنید!
این ساعت از شب که در آن گیج میخوردم اصلا زمان خوبی برای آدم های تنها نیست!
یا باید یک نفر را داشته باشی که حرف های زیر هجده بزنی و چشمانت دو دو بزند یا باید کپه ی مرگت را بگذاری!
اما من در کمال گنگ احوالی در پیج های هنری اینستاگرام چرخ میخوردم.
خیلی اتفاقی به یک پیج برخوردم که جذبم کرد!
نامرد قلم گیرایی داشت و هر چه می خواندی سیر نمیشدی!
در تصاویر و نوشته ها غرق شده بودم که یک چیزی توجهم را جلب کرد!
دختری به نام آذر برای آخرین پست کلی کامنت گذاشته بود!
و همانطور که داشتم نوشته ها را میخواندم هی به کامنت ها اضافه میشد!
انقدر هم کامنت هایش طولانی بود که همان چند کلمه ی اولی که قربان صدقه ی یارو رفته بود را میخواندم و رها میکردم!
محو پیج بودم که تلفن خانه خیلی بی موقع زنگ خورد!
صفحه را بستم و رفتم و تلفن را جواب دادم!
شماره ی ناشناسی بود که هر چه الو گفتم جواب نداد و قطع کرد!
کمی عصبی شدم! این سومین تماس در این دو ساعت بود که پاسخی نمیداد!
دوباره برگشتم به حالت قبل و پیج را باز کردم و دیدم این دختر همانطور بی پروا دارد کامنت میگذارد..!.
در همان حالت عصبی بدون اینکه بخوانم چه نوشته، زیر پست نوشتم خانوم محترم بس کن دیگه! میبینی جوابت رو نمیده انقدر کامنت نذار!
گوشی را خاموش کردم و پرت کردم روی میز!
در تاریکی نشسته بودم و داشتم به صدای نفس های آن مزاحم تلفنی فکر میکردم که گوشی به صدا در آمد!
یک نفر دایرکت پیام داده بود:
آقای محترم صاحب اون پیج فوت شده و اون خانوم نامزدشه که تو این بیست و چند روز! هر شب مدام براش کامنت میذاره!
لطفا دیگه چیزی بهش نگو. گناه داره بنده خدا!
دستانم یخ کرد و لب های خشکید!
دوباره برگشتم به پیجش تا گند کاری ام را پاک کنم که کامنت آخر آذر دلم را لرزاند!
نوشته بود..:
عزیزم شب از نیمه گذشت
زنگ زدم جواب ندادی
پیام دادم جواب ندادی
من میز را رزرو کرده ام و جلوی کافه منتظرم
کافه چی کم کم دارد جمع و جور میکند که برود
خواهشا زودتر خودت را برسان مردم چپ چپ نگاهم میکنند!
بدون تو میترسم
اگر باران بگیرد چه؟
.
.
گوشی را خاموش کردم و داشتم آخرین نخ سیگار را روشن میکردم که دوباره تلفن خانه زنگ زد!
راستش این بار باید به این شماره ی ناشناس و نفسِ شناس بگویم....:
فلانی جان
حرفت را بی ملاحظه بگو
نگذار برای وقتی که دیگر نمیتوانم جوابت را بدهم!
📚 چیزهایی هست که نمی دانی
#علی_سلطانی
صدای سکوت از همه جای خانه به گوش میرسید، حتی میشد صدای ذرات معلق موجود در کابینت را هم شنید!
این ساعت از شب که در آن گیج میخوردم اصلا زمان خوبی برای آدم های تنها نیست!
یا باید یک نفر را داشته باشی که حرف های زیر هجده بزنی و چشمانت دو دو بزند یا باید کپه ی مرگت را بگذاری!
اما من در کمال گنگ احوالی در پیج های هنری اینستاگرام چرخ میخوردم.
خیلی اتفاقی به یک پیج برخوردم که جذبم کرد!
نامرد قلم گیرایی داشت و هر چه می خواندی سیر نمیشدی!
در تصاویر و نوشته ها غرق شده بودم که یک چیزی توجهم را جلب کرد!
دختری به نام آذر برای آخرین پست کلی کامنت گذاشته بود!
و همانطور که داشتم نوشته ها را میخواندم هی به کامنت ها اضافه میشد!
انقدر هم کامنت هایش طولانی بود که همان چند کلمه ی اولی که قربان صدقه ی یارو رفته بود را میخواندم و رها میکردم!
محو پیج بودم که تلفن خانه خیلی بی موقع زنگ خورد!
صفحه را بستم و رفتم و تلفن را جواب دادم!
شماره ی ناشناسی بود که هر چه الو گفتم جواب نداد و قطع کرد!
کمی عصبی شدم! این سومین تماس در این دو ساعت بود که پاسخی نمیداد!
دوباره برگشتم به حالت قبل و پیج را باز کردم و دیدم این دختر همانطور بی پروا دارد کامنت میگذارد..!.
در همان حالت عصبی بدون اینکه بخوانم چه نوشته، زیر پست نوشتم خانوم محترم بس کن دیگه! میبینی جوابت رو نمیده انقدر کامنت نذار!
گوشی را خاموش کردم و پرت کردم روی میز!
در تاریکی نشسته بودم و داشتم به صدای نفس های آن مزاحم تلفنی فکر میکردم که گوشی به صدا در آمد!
یک نفر دایرکت پیام داده بود:
آقای محترم صاحب اون پیج فوت شده و اون خانوم نامزدشه که تو این بیست و چند روز! هر شب مدام براش کامنت میذاره!
لطفا دیگه چیزی بهش نگو. گناه داره بنده خدا!
دستانم یخ کرد و لب های خشکید!
دوباره برگشتم به پیجش تا گند کاری ام را پاک کنم که کامنت آخر آذر دلم را لرزاند!
نوشته بود..:
عزیزم شب از نیمه گذشت
زنگ زدم جواب ندادی
پیام دادم جواب ندادی
من میز را رزرو کرده ام و جلوی کافه منتظرم
کافه چی کم کم دارد جمع و جور میکند که برود
خواهشا زودتر خودت را برسان مردم چپ چپ نگاهم میکنند!
بدون تو میترسم
اگر باران بگیرد چه؟
.
.
گوشی را خاموش کردم و داشتم آخرین نخ سیگار را روشن میکردم که دوباره تلفن خانه زنگ زد!
راستش این بار باید به این شماره ی ناشناس و نفسِ شناس بگویم....:
فلانی جان
حرفت را بی ملاحظه بگو
نگذار برای وقتی که دیگر نمیتوانم جوابت را بدهم!
📚 چیزهایی هست که نمی دانی
#علی_سلطانی
۲۹.۸k
۱۸ مرداد ۱۴۰۰