رمان خانواده باحال ما پارت ۱۴

هیچ تکونی نخورد گفتم:حالا چیکار کنم همسرم از دستم رفت دازای😭
اشکم دراومد خواستم بلند بشم که دازای دستم رو گفت:کجا میری چویا میخوای منو تنها بزاری🙂
دیدمش چشاش مثل وزق باز یعنی این خودشو زده به خواب یا واقعا الان بهوش اومده :/ یکی زدم روی سینش و اشکمو پاک کردم گفتمش:خیلی بدی چرا خودتو به خواب زدی اصلا خوشم نیومد😭😄
گفت:خوب میخواستم احساس همسرم‌ رو بشنوم:) دستش روی لپم بود داشت لپمو ناز میکرد گفتمش: خوب الان که بهوش اومدی از روی پام بلند شو سرخ شدن* گفت: چویا دو دقیقه بمون
_ برای چی 😶بیشتر سرخ شدن* دستش رو گذاشت روی گردنم
دازای: چویا...من تو رو به اندازه دنیا....دارم :)
گفتمش: پ اون نقطه چینش چی بود:/
گفت:میخوای اون نقطه چینش رو بدونی:)
گفتمش:خوب اره *-* راستش نمیدونم چطور این حس رو بگم همین که گفتم اره منو کشوند طرف خودش چشامو بستم روی لبم حس گرم بودن رو کردم اون لبمو می بوسید تا موقعی که کونیکیدا از اوتاق اومد بیرون صدای در رو که شنیدم زودی سرم رو بلند کردم و بلند شد دازای محکم سرش خورد به زمین یکم خندم گرفت ولی زودی خودمو جدی گرفتم کونیکیدا گفت:چی شده انگار دازای بهوش اومده گفتمش اره بیدار شده 🙂💧.....
بقیه پارت تا پسفردا 😘🤪
کپی ممنوع🤗❌🤗❌🤗❌
#رمان #رمان_خوانواده_باحال_ما