رمان خانواده باحال ما پارت ۱۳
خونه کونیکیدا "از زبون چویا"
داشتم میرفتم دستشویی که بعد دازای گفت:چویا از دستشویی که اومدی بیرون سیفون رو بکش *-* داشتمحرص میخوردم با این حرفش خودمو کنترل کردم و رفتم دستشویی وقتی اومدم دازای دوباره بهم گفت:هااااا چویا سیفون یادت نرههههه ^-^
کونیکیدا اومد گفت:دختر خوشگلم عزیزم تو آروم باش خودم به حساب دازای میرسم:) "-" هی دازای انقد سربهسر چویا نزارررر=-= محکم زدن پس کله دازای*
دلم نمیدونم چش شد یجوری انگار تکون خورد خیلی حس بدی بهم دست داد رفتم پیش کونیکیدا گفتمش:امممم کونیکیدا تو برو خودتو به خاطر این شاسکل اذیت نکن :) خودم به حسابش میرسم^-^ وقتی کونیکیدا رفت من ی مشت محکم زدم تو صورت دازای گفتمش: دازای این آخرین باری باشه سربهسرم میزاری :|
دازای همین جور می چرخید دور خودش جوجه ها بالا سرش داشتن دور میخوردم که بعد افتاد زمین کونیکیدا به چویا گفت:ولش کن حقش این الان دو دقیقه ی دیگه مثل بز بلند میشه کونیکیدا رفت نشست روی مبل و مشغول تخمه خوردن شد من ی حدودای ۱۰ ، ۱۵ دقیقه ای منتظر دازای بودم که بهوش بیاد وقتی دیدم بهوش نیومد یکم نگران شدم کونیکیدا از رو مبل بلند شد و اومد طرفم گفت:باباجان این دازای فوکوله بلند نشد :/ خوب پس ولش کن چه بهتر بزار همین جور بخوابه ما هم کمتر حرص میخوریم نگا اگه دیدی ی ۲۰ دقیقه دیگه بهوش نیومد آب پارچ رو بریز رو سرش دختر قشنگم من خوابم میاد برم تو اتاقم بخوابم فعلا خدافظ^-^ :)
گفتمش:باشه برو روز خوش:/ من خیلی استرس داشتم چرا هنوز بلند نشده کنار دازای نشستم دازای رو صدا کردم سرش رو گذاشتم روی پاهام موهاش رو نوازش کردم و....
بقیه پارت تا پسفردا 😘🤪
کپی ممنوع 🤗❌🤗❌🤗❌
#رمان #رمان_خوانواده_باحال_ما
داشتم میرفتم دستشویی که بعد دازای گفت:چویا از دستشویی که اومدی بیرون سیفون رو بکش *-* داشتمحرص میخوردم با این حرفش خودمو کنترل کردم و رفتم دستشویی وقتی اومدم دازای دوباره بهم گفت:هااااا چویا سیفون یادت نرههههه ^-^
کونیکیدا اومد گفت:دختر خوشگلم عزیزم تو آروم باش خودم به حساب دازای میرسم:) "-" هی دازای انقد سربهسر چویا نزارررر=-= محکم زدن پس کله دازای*
دلم نمیدونم چش شد یجوری انگار تکون خورد خیلی حس بدی بهم دست داد رفتم پیش کونیکیدا گفتمش:امممم کونیکیدا تو برو خودتو به خاطر این شاسکل اذیت نکن :) خودم به حسابش میرسم^-^ وقتی کونیکیدا رفت من ی مشت محکم زدم تو صورت دازای گفتمش: دازای این آخرین باری باشه سربهسرم میزاری :|
دازای همین جور می چرخید دور خودش جوجه ها بالا سرش داشتن دور میخوردم که بعد افتاد زمین کونیکیدا به چویا گفت:ولش کن حقش این الان دو دقیقه ی دیگه مثل بز بلند میشه کونیکیدا رفت نشست روی مبل و مشغول تخمه خوردن شد من ی حدودای ۱۰ ، ۱۵ دقیقه ای منتظر دازای بودم که بهوش بیاد وقتی دیدم بهوش نیومد یکم نگران شدم کونیکیدا از رو مبل بلند شد و اومد طرفم گفت:باباجان این دازای فوکوله بلند نشد :/ خوب پس ولش کن چه بهتر بزار همین جور بخوابه ما هم کمتر حرص میخوریم نگا اگه دیدی ی ۲۰ دقیقه دیگه بهوش نیومد آب پارچ رو بریز رو سرش دختر قشنگم من خوابم میاد برم تو اتاقم بخوابم فعلا خدافظ^-^ :)
گفتمش:باشه برو روز خوش:/ من خیلی استرس داشتم چرا هنوز بلند نشده کنار دازای نشستم دازای رو صدا کردم سرش رو گذاشتم روی پاهام موهاش رو نوازش کردم و....
بقیه پارت تا پسفردا 😘🤪
کپی ممنوع 🤗❌🤗❌🤗❌
#رمان #رمان_خوانواده_باحال_ما
۴.۲k
۲۸ تیر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.