غریبه ترین آشنا
غریبه ترین آشنا
#Part17
دیدار اون شب صرفا برای آشناییشون بود اگه چه دو نفر از اون جمع همو خیلی خوب میشناختن...
و این آشنایی قطعا برای یک نفر خوش آیند نبود..
چون این ملاقات برای همکاریشون بود و این همکاری یعنی رفت و آمد بیشتر و این قطعا از همین حالا ا/ت رو مضطرب میکرد...
بعد از بدرقه اونا توسط آقای سون... در خونه رو بست و به سمت ا/ت اومد
..
جلوش ایستاد و ابرویی بالا داد..
و این مصادف شد با حرف زدن ا/ت...
دستی به گردش کشید..
+یکمی خسته ام.. اجازه میدین تا قبل ازینکه برم مزایده استراحت کنم؟
پدرش دست به جیب شد و سری به نشانه تاسف تکون داد..
_خیل خب... ایندفعه رو بهت رحم میکنم..
پدرشو به بغل گرفت و با لحن لوسی لب باز کرد...
+مرسی بابا جونم..
و بعد ازش جدا شد و به سمت اتاقش قدم برداشت..
وارد اتاق شد و خودشو روی تخت ولو کرد...
باید با چه مدرکی اونجا میرفت؟!
آبروی پدرش درمیون بود و فکر کردن به اینکه حتی ممکنه بعد از باختن چقدر توسط اونا تحقیر بشه اعصابشو به هم میریخت...
موبایلشو برداشت و دقیقا همون موقع نوتیفی از یک شماره ناآشنا براش ارسال شد..
وارد صفحه چت شد و با دقت پیام کوتاهی که براش ارسال شده بود رو خوند...
_(مدارک دست منه)
اخماش در هم رفت..
+ این کی میتونه باشه؟!
بعد از چند ثانیه پیام دیگه ای ارسال شد..
_(جونگ کوکم)
ابروهاش بالا پرید
+ خب که چی پز چیو میده الان؟!
همینطور با خودش کلنجار میرفت که صدای گوشیش دوباره بلندشد..
_(تو ذهنت جواب پیامو میدی؟! دِ آخه دختر دوساعته منتظر یه واکنشم.. چرا سین میزنی جواب نمیدی؟؟؟)
با حرص و بدون فکر قبلی شروع به تایپ کرد..
+ ( آره خب.. به تو رفتم.. جواب پیامامو تو ذهنم میدم..)
_(اینکه عادتامو هنوز یادته خوشحالم میکنه)
+(خواهشا درمورد گذشته حرف نزن چون حالمو بهم میزنه.)
_(اوکی، ولش کن.)
_(فقط خواستم خبر بدم مدارک دستمه.. امیدوارم امشب خودت تو مزایده شرکت کنی..)
_(البته اگه نمیخوای بابات از اتفاقی که اونشب افتاد با خبر شه)
دندوناشو با حرص روی هم فشرد...
+ (تحدید میکنی!!؟؟)
_( هرچیزی که بخوای میتونی اسمشو بزاری..)
_(شب میبینمت.. فعلا)
[کاربرازصفحهچتخارجشد]
پوکرفیس به صفحه گوشی زل زد..
+چی میشه اگه همین الان خودمو بکشم؟!
پوزخندی زد..
+ نه.. جئونی که من میشناسم تا جهنمم باهام میاد..
خبر داشتین من ادمین خوبی ام و دلم نمیاد منتظرتون بزارممم؟؟؟
#Part17
دیدار اون شب صرفا برای آشناییشون بود اگه چه دو نفر از اون جمع همو خیلی خوب میشناختن...
و این آشنایی قطعا برای یک نفر خوش آیند نبود..
چون این ملاقات برای همکاریشون بود و این همکاری یعنی رفت و آمد بیشتر و این قطعا از همین حالا ا/ت رو مضطرب میکرد...
بعد از بدرقه اونا توسط آقای سون... در خونه رو بست و به سمت ا/ت اومد
..
جلوش ایستاد و ابرویی بالا داد..
و این مصادف شد با حرف زدن ا/ت...
دستی به گردش کشید..
+یکمی خسته ام.. اجازه میدین تا قبل ازینکه برم مزایده استراحت کنم؟
پدرش دست به جیب شد و سری به نشانه تاسف تکون داد..
_خیل خب... ایندفعه رو بهت رحم میکنم..
پدرشو به بغل گرفت و با لحن لوسی لب باز کرد...
+مرسی بابا جونم..
و بعد ازش جدا شد و به سمت اتاقش قدم برداشت..
وارد اتاق شد و خودشو روی تخت ولو کرد...
باید با چه مدرکی اونجا میرفت؟!
آبروی پدرش درمیون بود و فکر کردن به اینکه حتی ممکنه بعد از باختن چقدر توسط اونا تحقیر بشه اعصابشو به هم میریخت...
موبایلشو برداشت و دقیقا همون موقع نوتیفی از یک شماره ناآشنا براش ارسال شد..
وارد صفحه چت شد و با دقت پیام کوتاهی که براش ارسال شده بود رو خوند...
_(مدارک دست منه)
اخماش در هم رفت..
+ این کی میتونه باشه؟!
بعد از چند ثانیه پیام دیگه ای ارسال شد..
_(جونگ کوکم)
ابروهاش بالا پرید
+ خب که چی پز چیو میده الان؟!
همینطور با خودش کلنجار میرفت که صدای گوشیش دوباره بلندشد..
_(تو ذهنت جواب پیامو میدی؟! دِ آخه دختر دوساعته منتظر یه واکنشم.. چرا سین میزنی جواب نمیدی؟؟؟)
با حرص و بدون فکر قبلی شروع به تایپ کرد..
+ ( آره خب.. به تو رفتم.. جواب پیامامو تو ذهنم میدم..)
_(اینکه عادتامو هنوز یادته خوشحالم میکنه)
+(خواهشا درمورد گذشته حرف نزن چون حالمو بهم میزنه.)
_(اوکی، ولش کن.)
_(فقط خواستم خبر بدم مدارک دستمه.. امیدوارم امشب خودت تو مزایده شرکت کنی..)
_(البته اگه نمیخوای بابات از اتفاقی که اونشب افتاد با خبر شه)
دندوناشو با حرص روی هم فشرد...
+ (تحدید میکنی!!؟؟)
_( هرچیزی که بخوای میتونی اسمشو بزاری..)
_(شب میبینمت.. فعلا)
[کاربرازصفحهچتخارجشد]
پوکرفیس به صفحه گوشی زل زد..
+چی میشه اگه همین الان خودمو بکشم؟!
پوزخندی زد..
+ نه.. جئونی که من میشناسم تا جهنمم باهام میاد..
خبر داشتین من ادمین خوبی ام و دلم نمیاد منتظرتون بزارممم؟؟؟
۳.۳k
۰۳ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.