غریبه ترین آشنا
غریبه ترین آشنا
#Part16
جلو رفت...
پرده هارو کنار زد و پنجره هارو باز کرد..
نفس عمیقی کشید و هوای تازه رو به سمت ریه هاش هدایت کرد...
شاید دور شدن از افکار خسته کننده و زندگی کسل کننده و تکراری بهترین چیز براش بود..
قدم هاشو برداشت و همه جای خونه رو بررسی کرد..
با کنج کنج اونجا خاطره داشت.. ولی کوک جزو اون خاطره حساب نمیشد.. درسته روزای خوبی باهم داشتن.. روزایی که ممکنه دیگه تکرار نشه اما اون روزا تموم شدن!
پس اگه به اون روزای خوب نمیشه گفت خاطره باید اسمشو چی بزاریم؟!
اوووممم... خب...
شاید بهتره بهش بگیم خواب... نه؟
حتما براتون اتفاق افتاده که تو یک خواب ناز بودین.. جوری بوده که نمیخواستین هرگز بیدار بشین و همینطور تو اوج خوشی ها به سر میبردین ولی یهو.. یا عمد یا غیر عمد اتفاقی میوفته که باید ازون خواب خوش دست بکشین و چشماتونو برای دنیای واقعی باز کنین..
خیلیا هستن که بعد از بیدار شدن کلی حسرت میخورن که چرا نتونستم به اون خوشی ادامه بدم؟ چرا نتونستم ادامه شو ببینم؟ چرا پایانشو نفهمیدم؟
ا/ت هم دقیقا بعد از تموم شدن رابطه اش این سوالاتو از خودش میپرسید.. ولی بعد فهمید که حسرت خوردن برای یک •خواب• فقط تورو از زندگی دور میکنه.. پس بهتره بی اهمیت به اون... به زندگی ای که در آینده پیش رو داری فکر کنی..
اون یک هفته مثل برق و باد گذشت..
بعد از خداحافظی از پیر مرد و پیر زنی که مثل پدربزرگ و مادر بزرگ بودن براش سوار ماشین شد و مقصد خونه رو درپیش گرفت..
اون شب قرار بود مزایده برگزار شه و تو اون لحظه ا/ت فقط خدا خدا میکرد که پدرش حداقل درمورد مدارک چیزی نپرسه..
جلوی در ماشین رو نگه داشت و منتظر موند تا درو براش باز کنن ...
وقتی وارد شد با جمعی از بادیگارد ها مواجه شد.. شاید این اونقدری عجیب بنظر نرسه چون بادیگارد دارن ولی... جمعیت اونا دوبرابر شده.. !
بعد از پارک کردن ماشین آهسته پیاده شد و به جلو قدم برداشت..
+اینجا چخبره؟!
بادیگارد تعظیم کوتاهی کرد و ثابت شد..
_پدرتون مهمون دارن..
سری تکون داد و به سمت خونه پاگذاشت..
صدای خوش و بش و خنده هاشون به راحتی از پشت در شنیده میشد اما بعد از ورود ا/ت سکوت عجیبی اونجا رو فرا گرفت..
نگاهشو بین افراد چرخوند و اونجا بود که نفسش برای لحظه ای قطع شد..
زیر لب زمزمه کرد..
+ج..جئون؟!
به جونگ کوکی خیره بود که با پوزخندی کوچیکی نگاش میکرد..
چی تو سرش بود؟
اینحا چیکار میکرد؟
اونم همراه پدرش؟!
پدرش لبخندی زد..
_بیا بشین دخترم، غریبه نیستن حتما تو مراسم اونشب دیدیشون..
میخواست بره ولی پاهاش همراهی نمیکرد..
بزاق دهنشو به سختی قورت داد و بدون اینکه به اونا نگاه کنه قدم های محکمشو برداشت..
ی پارتمون قبل رفتن نشه؟؟
گایز شرط داریم
۳۰ لایک ۳۵ کامنت
#Part16
جلو رفت...
پرده هارو کنار زد و پنجره هارو باز کرد..
نفس عمیقی کشید و هوای تازه رو به سمت ریه هاش هدایت کرد...
شاید دور شدن از افکار خسته کننده و زندگی کسل کننده و تکراری بهترین چیز براش بود..
قدم هاشو برداشت و همه جای خونه رو بررسی کرد..
با کنج کنج اونجا خاطره داشت.. ولی کوک جزو اون خاطره حساب نمیشد.. درسته روزای خوبی باهم داشتن.. روزایی که ممکنه دیگه تکرار نشه اما اون روزا تموم شدن!
پس اگه به اون روزای خوب نمیشه گفت خاطره باید اسمشو چی بزاریم؟!
اوووممم... خب...
شاید بهتره بهش بگیم خواب... نه؟
حتما براتون اتفاق افتاده که تو یک خواب ناز بودین.. جوری بوده که نمیخواستین هرگز بیدار بشین و همینطور تو اوج خوشی ها به سر میبردین ولی یهو.. یا عمد یا غیر عمد اتفاقی میوفته که باید ازون خواب خوش دست بکشین و چشماتونو برای دنیای واقعی باز کنین..
خیلیا هستن که بعد از بیدار شدن کلی حسرت میخورن که چرا نتونستم به اون خوشی ادامه بدم؟ چرا نتونستم ادامه شو ببینم؟ چرا پایانشو نفهمیدم؟
ا/ت هم دقیقا بعد از تموم شدن رابطه اش این سوالاتو از خودش میپرسید.. ولی بعد فهمید که حسرت خوردن برای یک •خواب• فقط تورو از زندگی دور میکنه.. پس بهتره بی اهمیت به اون... به زندگی ای که در آینده پیش رو داری فکر کنی..
اون یک هفته مثل برق و باد گذشت..
بعد از خداحافظی از پیر مرد و پیر زنی که مثل پدربزرگ و مادر بزرگ بودن براش سوار ماشین شد و مقصد خونه رو درپیش گرفت..
اون شب قرار بود مزایده برگزار شه و تو اون لحظه ا/ت فقط خدا خدا میکرد که پدرش حداقل درمورد مدارک چیزی نپرسه..
جلوی در ماشین رو نگه داشت و منتظر موند تا درو براش باز کنن ...
وقتی وارد شد با جمعی از بادیگارد ها مواجه شد.. شاید این اونقدری عجیب بنظر نرسه چون بادیگارد دارن ولی... جمعیت اونا دوبرابر شده.. !
بعد از پارک کردن ماشین آهسته پیاده شد و به جلو قدم برداشت..
+اینجا چخبره؟!
بادیگارد تعظیم کوتاهی کرد و ثابت شد..
_پدرتون مهمون دارن..
سری تکون داد و به سمت خونه پاگذاشت..
صدای خوش و بش و خنده هاشون به راحتی از پشت در شنیده میشد اما بعد از ورود ا/ت سکوت عجیبی اونجا رو فرا گرفت..
نگاهشو بین افراد چرخوند و اونجا بود که نفسش برای لحظه ای قطع شد..
زیر لب زمزمه کرد..
+ج..جئون؟!
به جونگ کوکی خیره بود که با پوزخندی کوچیکی نگاش میکرد..
چی تو سرش بود؟
اینحا چیکار میکرد؟
اونم همراه پدرش؟!
پدرش لبخندی زد..
_بیا بشین دخترم، غریبه نیستن حتما تو مراسم اونشب دیدیشون..
میخواست بره ولی پاهاش همراهی نمیکرد..
بزاق دهنشو به سختی قورت داد و بدون اینکه به اونا نگاه کنه قدم های محکمشو برداشت..
ی پارتمون قبل رفتن نشه؟؟
گایز شرط داریم
۳۰ لایک ۳۵ کامنت
۶.۴k
۲۶ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.