پیوند جادو فصل دوم: پارت نهم
به به! روزه تحویل بود. امروز روز خاصی بود و صبح با اشتیاق پاشدم. ردام رو پوشیدمو کرواتم رو بستم، موهام رو مرتب کردم و از خوابگاه خارج شدم. وارد کلاس شدم. چه همهمه اییی، چه سر و صداییی!
دراکو رو پیدا کردم که نشسته بود. وویییی خوشتیپ تر از همیشهه. اهم اهم... پرسیدم:
_«اوردی دیگه؟»
+«چی رو؟»
_«چی روووو؟؟!! میپرسی چیوووو؟!»
+«باشه باشه اره پروژه رو اوردمش تو هم اماده ای دیگه؟!»
_«اره بابا»
پروفسور وارد کلاس شد و همه نشستن. دونه دونه گروه ها رو صدا میزد و یکی طرح رو میاورد یکی هم ارائه میداد. تا اینکه ما رو صدا زد. منم پاشدم رفتم روی سکو و شروع کردم به کنفرانس دادن. زمان از دستم در رفت، زبونم عین گرد باد داخله دهنم حرکت میکرد، بدون لکنت داشتم توضیح میدادم. با یه تعظیم کارو تموم کردمو نشستم.
+« هوم...بدک نبود بدک نبود»
_«منظورتتتت چیههه؟ صدمو گذاشتم!» با چند تا برگه ای که دستم بود اومدم بزنم به سرش که دستمو تو هوا گرفت.
+«مچتو لازم داری یا نه؟» دستمو عقب کشیدم و روی صندلیه روبه روییش نشستم.
_«اون برگه هایی که باید میاوردی رو باید الان تحویله پروفسور بدی»
+«اگه نخوام بدم چی؟»
_«ببین میزنمتاااا سره صبی اعصاب ندارممم!»
+« اکی الان میرم میدم» بلند شد و رفت سمته میزه پروفسور، تحقیق ها رو گذاشت و برگشت.
پروفسور: اخر سال رتبه های پروژه هاتون رو اعلام میکنم، کلاسه امروز تمومه.
+«الان که فکر میکنم خوب تونستم دو هفته غر غراتو تحمل کنم»
_«وای چه رویی داری تو» کیفمو برداشتمو رفتم پیشه هری و دوستاش، اره خب گاهی بهشون سر میزنمو با هم صحبت میکنیم.
_«سلام!»
هری یه نیم نگاه به من انداخت و دوباره به کتابش چشم دوخت.
هرماینی:«عه... عام... خب ما شما دو تارو تنها میزاریم... اره...» به رون چشم غره رفت.
رون:«اره اره بعدا میبینیمتون» حالا فقط من بودم و هری.
دراکو رو پیدا کردم که نشسته بود. وویییی خوشتیپ تر از همیشهه. اهم اهم... پرسیدم:
_«اوردی دیگه؟»
+«چی رو؟»
_«چی روووو؟؟!! میپرسی چیوووو؟!»
+«باشه باشه اره پروژه رو اوردمش تو هم اماده ای دیگه؟!»
_«اره بابا»
پروفسور وارد کلاس شد و همه نشستن. دونه دونه گروه ها رو صدا میزد و یکی طرح رو میاورد یکی هم ارائه میداد. تا اینکه ما رو صدا زد. منم پاشدم رفتم روی سکو و شروع کردم به کنفرانس دادن. زمان از دستم در رفت، زبونم عین گرد باد داخله دهنم حرکت میکرد، بدون لکنت داشتم توضیح میدادم. با یه تعظیم کارو تموم کردمو نشستم.
+« هوم...بدک نبود بدک نبود»
_«منظورتتتت چیههه؟ صدمو گذاشتم!» با چند تا برگه ای که دستم بود اومدم بزنم به سرش که دستمو تو هوا گرفت.
+«مچتو لازم داری یا نه؟» دستمو عقب کشیدم و روی صندلیه روبه روییش نشستم.
_«اون برگه هایی که باید میاوردی رو باید الان تحویله پروفسور بدی»
+«اگه نخوام بدم چی؟»
_«ببین میزنمتاااا سره صبی اعصاب ندارممم!»
+« اکی الان میرم میدم» بلند شد و رفت سمته میزه پروفسور، تحقیق ها رو گذاشت و برگشت.
پروفسور: اخر سال رتبه های پروژه هاتون رو اعلام میکنم، کلاسه امروز تمومه.
+«الان که فکر میکنم خوب تونستم دو هفته غر غراتو تحمل کنم»
_«وای چه رویی داری تو» کیفمو برداشتمو رفتم پیشه هری و دوستاش، اره خب گاهی بهشون سر میزنمو با هم صحبت میکنیم.
_«سلام!»
هری یه نیم نگاه به من انداخت و دوباره به کتابش چشم دوخت.
هرماینی:«عه... عام... خب ما شما دو تارو تنها میزاریم... اره...» به رون چشم غره رفت.
رون:«اره اره بعدا میبینیمتون» حالا فقط من بودم و هری.
- ۴.۱k
- ۲۵ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۸)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط