از گلورینا به ایرزاک....✉
از گلورینا به ایرزاک....✉
سلام دلگیر جان!
امروز وقتی از خواب بیدار شدم...آنقدر گیج بودم که نمیتوانستم تشخیص بدهم کجا هستم! لحظاتی گذشت تا همه چیز را به خاطر آوردم... دیشب... وای دیشب...
کاش هیچوقت از خواب بیدار نمیشدم...
سرم را بین دستانم گرفتم! حرفهای دیشبش، چشمان پر نفرتش، لحظه ای از ذهنم دور نمیشد...
من لایق این حرفها بودم!!؟
اگر گلورینا ١٠ سال گذشته بودم برایم فرقی نمیکرد...
عادت داشتم به توهین و تحقیر... اما الآن... واقعا نمیتوانم! برایم وحشتناک است...تو برایم شخصیت و غرور آفریدی اما خودت باعث شدی که هم شخصیتم را از دست بدهم هم غرورم را!
به سختی از رختخواب جدا شدم... ساعت را نگاه کردم
١ ظهر بود! همین ساعت بیدار شدنم میتواند نشان بدهد که چقدر حالم وخیم است!
گشنه ام بود اما میل به غذا نداشتم... روی صندلی نشستم... همان اولین روزی که در عمارت مرا به عنوان نامزدت معرفی کردی متوجه نفرتش به خودم شدم... نمیدانم شاید یکی از عاشقان سینه چاکت بود! شاید هم مرا در شأن تو نمیدید! که البته حق هم داشت...
تا چند ماه پیش کوچکترین حرفی هم که میخواست به من بزند را با احتیاط بر زبان می آورد... اما همین دیشب...
چقدر بی پناهی بد است! اینکه تکیه گاه نداشته باشی...
اینکه آنقدر ضعیف باشی که با هر حرفی از هم بپاشی!
من همیشه تو را کنارم داشتم... اولین های زندگی ام فقط با تو بود... اولین تکیه گاه تو بودی... اولین عشق تو بودی... اولین بار زندگی کردن را تو به من آموختی... اولین بار تو بودی که به من ارزش دادی...تو بودی که حساب مرا از خانواده ام جدا کردی... این تو بودی که اولین بار به من امنیت بخشیدی!
آن روزها که سنم کمتر بود و در این خانه با کسانی زندگی میکردم که مثلا خانواده ام بودند همیشه از خداوند میخواستم اتفاقی رخ بدهد که از این منجلاب بیرون کشیده شوم... همیشه موقع خواب صندلی ام را زیر دستگیره در میگذاشتم تا آن مردک همیشه مست پایش را به اتاقم نگذارد... بچه بودم اما با همان سن کم میتوانستم تشخیص بدم که چقدر زندگی مان کثیف است... شب ها را با ترس صبح میکردم... هزار بار از خواب میپریدم... چه زندگی فلاکت باری بود!
تو چه اکسیری داشتی که توانسته بودی تمام ترسهایم را از بین ببری؟ آغوش تو چه معجونی بود که من تمام امنیت گمشده کودکی ام را در آن پیدا کردم؟!
میشود باری دیگر...؟
هیچی... بگذریم... توقع بی جایی بود...
دلم برایت تنگ شده تکیه گاه جان!
💌 نامههای #گلورینا
💌 نوشته: نورا مرغوب
💌 نامه شماره ۱۱
سلام دلگیر جان!
امروز وقتی از خواب بیدار شدم...آنقدر گیج بودم که نمیتوانستم تشخیص بدهم کجا هستم! لحظاتی گذشت تا همه چیز را به خاطر آوردم... دیشب... وای دیشب...
کاش هیچوقت از خواب بیدار نمیشدم...
سرم را بین دستانم گرفتم! حرفهای دیشبش، چشمان پر نفرتش، لحظه ای از ذهنم دور نمیشد...
من لایق این حرفها بودم!!؟
اگر گلورینا ١٠ سال گذشته بودم برایم فرقی نمیکرد...
عادت داشتم به توهین و تحقیر... اما الآن... واقعا نمیتوانم! برایم وحشتناک است...تو برایم شخصیت و غرور آفریدی اما خودت باعث شدی که هم شخصیتم را از دست بدهم هم غرورم را!
به سختی از رختخواب جدا شدم... ساعت را نگاه کردم
١ ظهر بود! همین ساعت بیدار شدنم میتواند نشان بدهد که چقدر حالم وخیم است!
گشنه ام بود اما میل به غذا نداشتم... روی صندلی نشستم... همان اولین روزی که در عمارت مرا به عنوان نامزدت معرفی کردی متوجه نفرتش به خودم شدم... نمیدانم شاید یکی از عاشقان سینه چاکت بود! شاید هم مرا در شأن تو نمیدید! که البته حق هم داشت...
تا چند ماه پیش کوچکترین حرفی هم که میخواست به من بزند را با احتیاط بر زبان می آورد... اما همین دیشب...
چقدر بی پناهی بد است! اینکه تکیه گاه نداشته باشی...
اینکه آنقدر ضعیف باشی که با هر حرفی از هم بپاشی!
من همیشه تو را کنارم داشتم... اولین های زندگی ام فقط با تو بود... اولین تکیه گاه تو بودی... اولین عشق تو بودی... اولین بار زندگی کردن را تو به من آموختی... اولین بار تو بودی که به من ارزش دادی...تو بودی که حساب مرا از خانواده ام جدا کردی... این تو بودی که اولین بار به من امنیت بخشیدی!
آن روزها که سنم کمتر بود و در این خانه با کسانی زندگی میکردم که مثلا خانواده ام بودند همیشه از خداوند میخواستم اتفاقی رخ بدهد که از این منجلاب بیرون کشیده شوم... همیشه موقع خواب صندلی ام را زیر دستگیره در میگذاشتم تا آن مردک همیشه مست پایش را به اتاقم نگذارد... بچه بودم اما با همان سن کم میتوانستم تشخیص بدم که چقدر زندگی مان کثیف است... شب ها را با ترس صبح میکردم... هزار بار از خواب میپریدم... چه زندگی فلاکت باری بود!
تو چه اکسیری داشتی که توانسته بودی تمام ترسهایم را از بین ببری؟ آغوش تو چه معجونی بود که من تمام امنیت گمشده کودکی ام را در آن پیدا کردم؟!
میشود باری دیگر...؟
هیچی... بگذریم... توقع بی جایی بود...
دلم برایت تنگ شده تکیه گاه جان!
💌 نامههای #گلورینا
💌 نوشته: نورا مرغوب
💌 نامه شماره ۱۱
۵.۳k
۲۹ مرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.