روبندازم توگوشی وبهش زنگ بزنم و بغض طوری گلویش را گرفت

روبندازم توگوشی وبهش زنگ بزنم.» و بغض طوری گلویش را گرفت که صدایش میان گریه گم شد:«اما آخر عباس رفت و نتونستم باهاش حرف بزنم!»
💠 رزمنده‌ای با عجله بیماران را به داخل هلی‌کوپتر می‌فرستاد، نگاه من حیران رفتن و ماندن حلیه بود و او می‌خواست #حسرت آنچه از دستش رفته به من هدیه کند که یوسف را محکم‌تر در آغوش گرفت، میان جمعیت خودش را به سمت هلی‌کوپتر کشید و رو به من خبر داد :«باطری رو گذاشتم تو کمد!»
قلب نگاهم از رفتن‌شان می‌تپید و می‌دانستم ماندن‌شان هم یوسف را می‌کُشد که زبانم بند دلم شد و او در برابر چشمانم رفت.
💠 هلی‌کوپتر از زمین جدا شد و ما عزیزان‌مان را بر فراز جهنم #داعش به این هلی‌کوپتر سپرده و می‌ترسیدیم شاهد سقوط و سوختن پاره‌های تن‌مان باشیم که یکی از فرماندهان شهر رو به همه صدا رساند :«به خدا #توکل کنید! عملیات آزادی #آمرلی شروع شده! چندتا از روستاهای اطراف آزاد شده! به مدد #امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) آزادی آمرلی نزدیکه!»
شاید هم می‌خواست با این خبر نه فقط دل ما که سرمان را گرم کند تا چشمان‌مان کمتر دنبال هلی‌کوپتر بدود.
💠 من فقط زیر لب #صاحب‌الزمان (علیه‌السلام) را صدا می‌زدم که گلوله‌ای به سمت آسمان شلیک نشود تا لحظه‌ای که هلی‌کوپتر در افق نگاهم گم شد و ناگزیر یادگاری‌های برادرم را به #خدا سپردم.
دلتنگی، گرسنگی، گرما و بیماری جانم را گرفته بود، قدم‌هایم را به سمت خانه می‌کشیدم و هنوز دلم پیش حلیه و یوسف بود که قدمی می‌رفتم و باز سرم را می‌چرخاندم مبادا #انفجار و سقوطی رخ داده باشد.
💠 در خلوت مسیر خانه، حرف‌های فرمانده در سرم می‌چرخید و به زخم دلم نمک می‌پاشید که رسیدن نیروهای مردمی و شکست #محاصره در حالی‌که از حیدرم بی‌خبر بودم، عین حسرت بود.
به خانه که رسیدم دوباره جای خالی عباس و عمو، در و دیوار دلم را در هم کوبید ودست خودم نبودکه باز پلکم شکست واشکم جاری شد.
💠 نمی‌دانستم وقتی خط حیدر خاموش وخودش #اسیرعدنان یا #شهید است، باهدیه حلیه چه کنم و بااین حال بی‌اختیار بسمت کمد رفتم.در کمد را که باز کردم، لباس عروسم خودی نشان داد ودیگر دامادی درمیان نبودکه همین لباس #عروس آتشم زد. ازگرما وتب خیس عرق شده بودم وهمانجا پای کمد نشستم.
💠 حلیه باطری را کنار موبایلم کف کمد گذاشته بود و گرفتن شماره حیدر و تجربه حس #انتظاری که روزی بهاری‌ترین حال دلم بود، به کام خیالم شیرین آمد که دستم بی‌اختیار به سمت باطری رفت.در تمام لحظاتی که موبایل را روشن می‌کردم، دستانم ازتصور صدای حیدرمی‌لرزید و چشمانم بی‌اراده می‌بارید.
💠 انگشتم روی اسمش
بقیه در کامنت اول👇👇
دیدگاه ها (۱)

برای مادرم مینویسم...مادری که لبخند که میزند تمام سختی های د...

وحید اشتری باشد یا صدرالساداتی👆دکتر خزان👆دوستان در اینستا از...

حرفی برا گفتن هست؟ ؟؟؟😡😡😡😡😡این باند مخوف تبهکار برای ایران ا...

💠 یکبار برای امتحان پوشیده و هنوز عطرش به یادگار مانده بود ک...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط