.آن اول که نمی دانستم لپ هایش گُلی است، کاپشن قهوه ای روش
.آن اول که نمیدانستم لپهایش گُلی است، کاپشن قهوهای روشن میپوشد و چند تار موی ریز و شکسته از زیر معقنه اش میریزد بیرون. پیش خودم هزارجور تصویر ازش ساخته بودم. اما بیشتر شبیه «مهرانه» بود توی «خانه سبز»، وقتی خسرو صدایش میکرد «عاطفه». من موهام را مثل خسرو درست میکردم آن وقتها، کمیاش را میریختم توی پیشانیم، شبیه نیمدایرهای کوچک و راه که میرفتم، خوشم میآمد که شبیه یال اسبهای ترکمن، بالا میرفت و دوباره پهن میشد روی پیشانیم.
و عادت کرده بودم دستم را فرو کنم توی موهام، مثل وقتی که خسرو عصبانی بود یا نبود و میگفت «قهرباش، اما حرف بزن.» من همیشه باهاش توی خیالم حرف میزدم، اما نمیدانستم چه شکلی یا کجاست. فقط اسمش را توی روزنامه دیده بودم. روزنامه کنکور که کنار هر اسمی، کد قبولی رشتهای را نوشته بود.
من، دور اسم تمام هم رشتهایهایم دایره کشیده بودم. دور اسم عاطفههم. وقتی رفتیم توی کلاس، چشم گرداندم دنبالش. که نبود. و نیامد. تا وسط های ترم، که عطر شیرین زنانهای پیچید توی راهرو، و او با پدرش از پله ها دوید بالا. و من بیآنکه بخواهم اسمش را صدا زدم که باباش برگشت و چشم غره رفت و خودش اخمهاش را داد توی هم، و تازه آن وقت بود که انار گونههاش را دیدم و قهوهای تیرهی چشمهاش و تب کردم. داغ. پر هذیان.
تنم انگار لباس خیس روی بند بود که توی شرجی خوابگاه نزدیک دریا، خشک نمیشد از عرق. و صدایم، گرفته بود، گویی که خسرو، با همان خش توی گلو و وقتی زیر لب میگفتم عاطفه، کبوترهای سفید و قهوهای سرشان را به دیوارههای قلبم میکوبیدند از بیقراری دیدار دوبارهاش. چه داستان ناگفته پر اندوهی. انگار که قرنها گذشته و همه کبوترها و اسبهای ترکمن و ماهیهای دریا مردهاند، عاطفه جایی در میان جنگلهای شمال، گم شده؛ و خسرو دیگر پیشمان نیست که برای مان بگوید: حالا کجایی؟... باوفا... گذاشتی رفتی... بیخداحافظی.. تو که اهل سلام بودی...
.
.
. #مرتضی_برزگر
و عادت کرده بودم دستم را فرو کنم توی موهام، مثل وقتی که خسرو عصبانی بود یا نبود و میگفت «قهرباش، اما حرف بزن.» من همیشه باهاش توی خیالم حرف میزدم، اما نمیدانستم چه شکلی یا کجاست. فقط اسمش را توی روزنامه دیده بودم. روزنامه کنکور که کنار هر اسمی، کد قبولی رشتهای را نوشته بود.
من، دور اسم تمام هم رشتهایهایم دایره کشیده بودم. دور اسم عاطفههم. وقتی رفتیم توی کلاس، چشم گرداندم دنبالش. که نبود. و نیامد. تا وسط های ترم، که عطر شیرین زنانهای پیچید توی راهرو، و او با پدرش از پله ها دوید بالا. و من بیآنکه بخواهم اسمش را صدا زدم که باباش برگشت و چشم غره رفت و خودش اخمهاش را داد توی هم، و تازه آن وقت بود که انار گونههاش را دیدم و قهوهای تیرهی چشمهاش و تب کردم. داغ. پر هذیان.
تنم انگار لباس خیس روی بند بود که توی شرجی خوابگاه نزدیک دریا، خشک نمیشد از عرق. و صدایم، گرفته بود، گویی که خسرو، با همان خش توی گلو و وقتی زیر لب میگفتم عاطفه، کبوترهای سفید و قهوهای سرشان را به دیوارههای قلبم میکوبیدند از بیقراری دیدار دوبارهاش. چه داستان ناگفته پر اندوهی. انگار که قرنها گذشته و همه کبوترها و اسبهای ترکمن و ماهیهای دریا مردهاند، عاطفه جایی در میان جنگلهای شمال، گم شده؛ و خسرو دیگر پیشمان نیست که برای مان بگوید: حالا کجایی؟... باوفا... گذاشتی رفتی... بیخداحافظی.. تو که اهل سلام بودی...
.
.
. #مرتضی_برزگر
۱.۵k
۲۷ تیر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.