ادامه پارت پنجم
*ادامه پارت پنجم*
اتاق تاریک و تاریک بود،وارد شد و لامپ رو روشن کرد و به بدن نحیف و ضعیفش که روی زمین افتاده بود نگاه میکرد.
حین حرف زدن صدایش از دلسوزی ساختگی میچکید:
آخیی!...خرگوش کوچولو بیچاره!...توی تله گیر کردی و فقط اینجا وایسادی منتظر اون سگ دیوانه ات تا بیاد و تو رو نجات بده...چقدر رمانتیک.
ا/ت چشم هاش را باز کرد و به کیشیمورا نگاه کرد.
سعی کرد بشیند اما آنقدر درد داشت که نمیتوانست تکان بخورد و لبش را گاز گرفت.
-اووووه...به خودت زیاد فشار نیار...نمیخوام اون بدن زیبات دچار مشکل بشه...تو خیلی گرانبها هستی تعجبی نداره که هاروچیو عاشقت شده.
...از جونم چی میخوای...؟
این تتها چیزی بود که دخترک میتونست به زبان بیاره...صداش از درد،نفرت و خستگی میلرزید.
-هیچی...تو فقط طعمه من هستی وسیله ای که باهاش میتونم اون سگ دیوانه ات رو به اینجا بکشونم و به زندگی اش پایان بدم...خودت هم خوب میدونی اگه هاروچیو وارد این بازی بشه سرنوشت خوبی در انتظار نخواهد داشت اما...خب اون یه کله شق به تمام معناست و تعجبی نداره که بهش میگن سگ دیوانه...مطمئن باش اون همین الانش هم وارد این بازی شده.
-تو...نمیتونی شکستش بدی...اون...انقدر قوی هست که بتونه حروم زاده هایی مثل تو رو شکست بده...تو هیچی نیستی فقط باد هوایی...
(کیشیمورا اول چشمانش از تعجب گشاد شد و ناگهان با صدای بلند شروع کرد به خندیدن...صدای خنده اش حتی دل ببر را هم میلرزاند)
(وقتی خنده اش قطع شد نزدیک ا/ت اومد،زانو زد، دستش را زیر چانه اش گذاشت و مجبورش کرد به او نگاه کند)
شوخی خوبی بود...(پوزخند بی رحمانه ای زد)...ولی خوشم اومد،آفرین...خیلی به عشقت باور داری و هر کسی این ویژگی رو نداره.
(صورتش را جلو برد و در گوش دختر زمزمه کرد)
...ولی تا وقتی که معشوقه ات میاد...نظرت چیه که یک کم تفریح کنیم،هم؟
من از تفریح کردن خیلی خوشم میاد مخصوصا با کسایی مثل تو.
و با زبانش لب هاش را لیسید.
همین جمله کافی بود که ا/ت بیچاره خودش رو برای حوادث بدتر آماده کنه...اما میدانست که باید شجاع باشد...تا زمانی که هارو به نجات او بیاید.
(امروز بالاخره کو*ن گشادم رو جمع کردم و بالاخره پارت دادم🙂🥹🫶🏻)
اتاق تاریک و تاریک بود،وارد شد و لامپ رو روشن کرد و به بدن نحیف و ضعیفش که روی زمین افتاده بود نگاه میکرد.
حین حرف زدن صدایش از دلسوزی ساختگی میچکید:
آخیی!...خرگوش کوچولو بیچاره!...توی تله گیر کردی و فقط اینجا وایسادی منتظر اون سگ دیوانه ات تا بیاد و تو رو نجات بده...چقدر رمانتیک.
ا/ت چشم هاش را باز کرد و به کیشیمورا نگاه کرد.
سعی کرد بشیند اما آنقدر درد داشت که نمیتوانست تکان بخورد و لبش را گاز گرفت.
-اووووه...به خودت زیاد فشار نیار...نمیخوام اون بدن زیبات دچار مشکل بشه...تو خیلی گرانبها هستی تعجبی نداره که هاروچیو عاشقت شده.
...از جونم چی میخوای...؟
این تتها چیزی بود که دخترک میتونست به زبان بیاره...صداش از درد،نفرت و خستگی میلرزید.
-هیچی...تو فقط طعمه من هستی وسیله ای که باهاش میتونم اون سگ دیوانه ات رو به اینجا بکشونم و به زندگی اش پایان بدم...خودت هم خوب میدونی اگه هاروچیو وارد این بازی بشه سرنوشت خوبی در انتظار نخواهد داشت اما...خب اون یه کله شق به تمام معناست و تعجبی نداره که بهش میگن سگ دیوانه...مطمئن باش اون همین الانش هم وارد این بازی شده.
-تو...نمیتونی شکستش بدی...اون...انقدر قوی هست که بتونه حروم زاده هایی مثل تو رو شکست بده...تو هیچی نیستی فقط باد هوایی...
(کیشیمورا اول چشمانش از تعجب گشاد شد و ناگهان با صدای بلند شروع کرد به خندیدن...صدای خنده اش حتی دل ببر را هم میلرزاند)
(وقتی خنده اش قطع شد نزدیک ا/ت اومد،زانو زد، دستش را زیر چانه اش گذاشت و مجبورش کرد به او نگاه کند)
شوخی خوبی بود...(پوزخند بی رحمانه ای زد)...ولی خوشم اومد،آفرین...خیلی به عشقت باور داری و هر کسی این ویژگی رو نداره.
(صورتش را جلو برد و در گوش دختر زمزمه کرد)
...ولی تا وقتی که معشوقه ات میاد...نظرت چیه که یک کم تفریح کنیم،هم؟
من از تفریح کردن خیلی خوشم میاد مخصوصا با کسایی مثل تو.
و با زبانش لب هاش را لیسید.
همین جمله کافی بود که ا/ت بیچاره خودش رو برای حوادث بدتر آماده کنه...اما میدانست که باید شجاع باشد...تا زمانی که هارو به نجات او بیاید.
(امروز بالاخره کو*ن گشادم رو جمع کردم و بالاخره پارت دادم🙂🥹🫶🏻)
- ۳.۳k
- ۲۲ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط