داستان های عاشقانه داستان عاشقانه داداشی httpstelegr
داستان های عاشقانه : داستان عاشقانه داداشی https://telegram.me/lllloooovvee
می خوام بهش بگم، می خوام که بدونه، من نمی خوام تنها داداشی باشم. من عاشقشم. ولی… من زیادی خجالتی هستم ….. علتش رو نمی دونم .
روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد. به من گفت: قرارم بهم خورده، اون نمی خواد بامن بیاد. من با کسی قرار نداشتم. ترم گذشته ما به هم قول داده بودیم که اگه زمانی هیچ کدوممون برای مراسمی همراه نداشتیم با هم دیگه باشیم، درست مثل یه آبجی و داداش. ما هم با یکدیگه به جشن رفتیم. جشن تمام شد. من پشت سر اون، کنار در خروجی، ایستاده بودم، همه هوش و حواسم به اون لبخند قشنگ و اون چشمان مثل کریستالش بود. آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه، ولی اون مثل من فکر نمی کرد و من همین رو می دونستم، به من گفت: متشکرم، شب بسیاری خوبی داشتیم ، و گونه منو بوسید. میخوام بهش بگم، میخوام که بدونه، من نمی خوام تنها داداشی باشم. من عاشقشم. ولی… من زیادی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم. (داستان عاشقانه)
یه روز گذشت، بعد یک هفته، یک سال … قبل از اینکه بتونم حرف قلبم رو بزنم روز فارغ التحصیلی فرا رسید، من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته ها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگیره. می خواستم که عشقش متعلق به من باشه. ولی اون به من توجهی نمی کرد، و من اینو می دونستم، قبل از اینکه کسی خونه بره به سوی من اومد، با همون لباس و کلاه فارغ التحصیلی، با گریه منو در آغوش گرفت و سرش رو روی شونه من گذاشت و آروم گفت شما بهترین داداشی جهان هستی، متشکرم و گونه منو بوسید. می خوام بهش بگم ، می خوام که بدونه، من نمی خوام تنها داداشی باشم. من عاشقشم. ولی… من زیادی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم. (داستان های عاشقانه) https://telegram.me/lllloooovvee
نشستم روی صندلی، صندلی ساقدوش، توی کلیسا، اون دختره حالا داره ازدواج میکنه، من دیدم که بله رو گفت و وارد زندگی جدیدی گشت. با مرد دیگه ای ازدواج کرد. من می خواستم که عشقش متعلق به من باشه. ولی اون اینطوری فکر نمی کرد و من اینو میدونستم، ولی قبل از اینکه ازکلیسا بره رو به من کرد و بیان کرد : شما اومدی؟ متشکرم میخوام بهش بگم، میخوام که بدونه، من نمی خوام تنها داداشی باشم. من عاشقشم. ولی… من زیادی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم. (داستان عاشقانه)
سالهای بسیار بسیار گذشت. به تابوتی نگاه میکنم که دختری که من رو داداشی خودشمی دونست توی اون خوابیده، تنها دوستان عهد تحصیلش دور تابوت هستند، یه نفرداره دفتر خاطراتش رو می خونه، دختری که در عهد تحصیل اون رو نوشته.همین چیزی هست که اون نوشته بود :تمامی توجهم به اون بود. آرزو می کردم که عشقش برای من باشه. ولی اون توجهی به همین موضوع نداشت و من اینو می دونستم. من می خواستم بهش بگم، می خواستم که بدونه که نمی خوام تنها برای من یه داداشی باشه. من عاشقش هستم. ولی …. من خجالتی ام … نمی دونم … همواره آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره. کاشکی همین کار رو کرده بودم.
https://telegram.me/lllloooovvee
می خوام بهش بگم، می خوام که بدونه، من نمی خوام تنها داداشی باشم. من عاشقشم. ولی… من زیادی خجالتی هستم ….. علتش رو نمی دونم .
روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد. به من گفت: قرارم بهم خورده، اون نمی خواد بامن بیاد. من با کسی قرار نداشتم. ترم گذشته ما به هم قول داده بودیم که اگه زمانی هیچ کدوممون برای مراسمی همراه نداشتیم با هم دیگه باشیم، درست مثل یه آبجی و داداش. ما هم با یکدیگه به جشن رفتیم. جشن تمام شد. من پشت سر اون، کنار در خروجی، ایستاده بودم، همه هوش و حواسم به اون لبخند قشنگ و اون چشمان مثل کریستالش بود. آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه، ولی اون مثل من فکر نمی کرد و من همین رو می دونستم، به من گفت: متشکرم، شب بسیاری خوبی داشتیم ، و گونه منو بوسید. میخوام بهش بگم، میخوام که بدونه، من نمی خوام تنها داداشی باشم. من عاشقشم. ولی… من زیادی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم. (داستان عاشقانه)
یه روز گذشت، بعد یک هفته، یک سال … قبل از اینکه بتونم حرف قلبم رو بزنم روز فارغ التحصیلی فرا رسید، من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته ها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگیره. می خواستم که عشقش متعلق به من باشه. ولی اون به من توجهی نمی کرد، و من اینو می دونستم، قبل از اینکه کسی خونه بره به سوی من اومد، با همون لباس و کلاه فارغ التحصیلی، با گریه منو در آغوش گرفت و سرش رو روی شونه من گذاشت و آروم گفت شما بهترین داداشی جهان هستی، متشکرم و گونه منو بوسید. می خوام بهش بگم ، می خوام که بدونه، من نمی خوام تنها داداشی باشم. من عاشقشم. ولی… من زیادی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم. (داستان های عاشقانه) https://telegram.me/lllloooovvee
نشستم روی صندلی، صندلی ساقدوش، توی کلیسا، اون دختره حالا داره ازدواج میکنه، من دیدم که بله رو گفت و وارد زندگی جدیدی گشت. با مرد دیگه ای ازدواج کرد. من می خواستم که عشقش متعلق به من باشه. ولی اون اینطوری فکر نمی کرد و من اینو میدونستم، ولی قبل از اینکه ازکلیسا بره رو به من کرد و بیان کرد : شما اومدی؟ متشکرم میخوام بهش بگم، میخوام که بدونه، من نمی خوام تنها داداشی باشم. من عاشقشم. ولی… من زیادی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم. (داستان عاشقانه)
سالهای بسیار بسیار گذشت. به تابوتی نگاه میکنم که دختری که من رو داداشی خودشمی دونست توی اون خوابیده، تنها دوستان عهد تحصیلش دور تابوت هستند، یه نفرداره دفتر خاطراتش رو می خونه، دختری که در عهد تحصیل اون رو نوشته.همین چیزی هست که اون نوشته بود :تمامی توجهم به اون بود. آرزو می کردم که عشقش برای من باشه. ولی اون توجهی به همین موضوع نداشت و من اینو می دونستم. من می خواستم بهش بگم، می خواستم که بدونه که نمی خوام تنها برای من یه داداشی باشه. من عاشقش هستم. ولی …. من خجالتی ام … نمی دونم … همواره آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره. کاشکی همین کار رو کرده بودم.
https://telegram.me/lllloooovvee
- ۹.۲k
- ۱۰ دی ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط