پارت 19
پارت 19
#قاتل_من
فلش/ بک
ات: اخخ درد میکنه...چقد میسوزه باید ضدعفونی شه ... باید بازش کنم و از اول ببندمش... ایششش چقد وحشتناک زخمی شده مطمئنم اگ کوک این گند کاریمو... میدید خودش جنازمو به جای جناب کیم تحویل بابام میداد وای نهه مثل اینکه زخم دستم دوباره باز شده دوباره شروع کرد به خونریزی... از دیروز تا حالا نزدیک چهار بار خونریزی داشت میشه گفت زخم عمیقی ورداشته...( نکنه بمیرمممم ولی اگ بمیرم آرزوی اون جناب کیم برآورده میشه بهتره مقاومت کنم و با مرگ بجنگم :/) من احمق و نگا همین دیروز نزدیک بود خودکشی کنم رگمو بزنم الان دارم بخاطر یه ذره خون زار میزنم...پس اون همه شجاعت یهو از کجا اومد که تصمیم گرفتم خودکشی کنم...هوففف فک کنم از بس تو این اتاق موندم عقلم مختل شده...دیگ نمیکشم
از بس زر زدم خوابم گرفت خداا از بس با خودم حرف زدم دارم به مرز جنون میرسم...بزار بخوابم بهترمه شاید یکم درد دستم کمترشه ....ولی کدوم خری میتونه رو یه زمین خاکی بخوابه... یه لحظه بزار از رویِ که رو لباسمه به عنوان بالشت استفاده کنم...اینقد خستمه که میدونم اگ بخوابم تا فردا شب هم بیدار نمیشم... سرمو رو لباسم گذاشتم و به سقم اتاق کپ کرده بودم...که کم کم چشمام گرم شد و چیزی نفهمیدم....
ویو/میاا
به وضوح می تونستم صدای ثپش قلبم از شدت ترس و استرس و بشنوم...ا/ت گرفته خوابیده و از همه چی بی خبره نمیدونه که جونش در خطره...عصبانیت ارباب و صدای داد زدن هر دقیقه بیشتر میشه... فقط خدا میدونه اگ کوک نبود که آرومش کنه چ اتفاقی میوفتاد تنها کسی که میتونست ارباب و آروم کنه و متقاعدش کنه کوک بود...هر چقدر به آتاقی که ا/ت توش زندانی بود نزدیکتر میشود تپش قلبم هم شدت میگرفت...
باتمام اون مشکلات به اتاق ا/ت رسیدم و در باز کردم حدسم درست بود...ا/ت خوابیده بود اینقد قشنگ که دل آدمو میبره...خیلی خوابش عمیق بود چون ا/ت از وقتی به این عمارت اومده خواب درست حسابی نداشته نزدیکش شدم و
میاا: ا/ت بلند شو ا/ت میگم بلند شو
ا/ت : چ...چیی شده میاا چرا داد میزنی؟
میااا: میگم پاشو باید فرار کنی نباید اینجا بمونی خطرناکه
ا/ت میااا معلوم هس چیزی میگی فرار؟ کجا فرار کنم ؟ اصلا چطور باوجود جناب کیم میتونم فرار کنم...هوم؟
میاا: من کمکت میکنم از اینجا فرار کنی بم اعتماد کن درسته این عمارت هزارتا سوراخ سنبه داره ولی مثل کف دست از درهای مخفی این عمارت خبر دارم ....ا/ت بلند شو معطل نکن...
ا/ت : میاا از این لطفت ممنونم ولی میشه بگی چرا داری اینکارو میکنی ؟ نمیخوام بخاطر من اعتمادی که جناب کیم بهت داره رو از دست بدی بعدشم بابام قراره آزادم کنه چرا جونتو به خطر بندازم هااا؟
#قاتل_من
فلش/ بک
ات: اخخ درد میکنه...چقد میسوزه باید ضدعفونی شه ... باید بازش کنم و از اول ببندمش... ایششش چقد وحشتناک زخمی شده مطمئنم اگ کوک این گند کاریمو... میدید خودش جنازمو به جای جناب کیم تحویل بابام میداد وای نهه مثل اینکه زخم دستم دوباره باز شده دوباره شروع کرد به خونریزی... از دیروز تا حالا نزدیک چهار بار خونریزی داشت میشه گفت زخم عمیقی ورداشته...( نکنه بمیرمممم ولی اگ بمیرم آرزوی اون جناب کیم برآورده میشه بهتره مقاومت کنم و با مرگ بجنگم :/) من احمق و نگا همین دیروز نزدیک بود خودکشی کنم رگمو بزنم الان دارم بخاطر یه ذره خون زار میزنم...پس اون همه شجاعت یهو از کجا اومد که تصمیم گرفتم خودکشی کنم...هوففف فک کنم از بس تو این اتاق موندم عقلم مختل شده...دیگ نمیکشم
از بس زر زدم خوابم گرفت خداا از بس با خودم حرف زدم دارم به مرز جنون میرسم...بزار بخوابم بهترمه شاید یکم درد دستم کمترشه ....ولی کدوم خری میتونه رو یه زمین خاکی بخوابه... یه لحظه بزار از رویِ که رو لباسمه به عنوان بالشت استفاده کنم...اینقد خستمه که میدونم اگ بخوابم تا فردا شب هم بیدار نمیشم... سرمو رو لباسم گذاشتم و به سقم اتاق کپ کرده بودم...که کم کم چشمام گرم شد و چیزی نفهمیدم....
ویو/میاا
به وضوح می تونستم صدای ثپش قلبم از شدت ترس و استرس و بشنوم...ا/ت گرفته خوابیده و از همه چی بی خبره نمیدونه که جونش در خطره...عصبانیت ارباب و صدای داد زدن هر دقیقه بیشتر میشه... فقط خدا میدونه اگ کوک نبود که آرومش کنه چ اتفاقی میوفتاد تنها کسی که میتونست ارباب و آروم کنه و متقاعدش کنه کوک بود...هر چقدر به آتاقی که ا/ت توش زندانی بود نزدیکتر میشود تپش قلبم هم شدت میگرفت...
باتمام اون مشکلات به اتاق ا/ت رسیدم و در باز کردم حدسم درست بود...ا/ت خوابیده بود اینقد قشنگ که دل آدمو میبره...خیلی خوابش عمیق بود چون ا/ت از وقتی به این عمارت اومده خواب درست حسابی نداشته نزدیکش شدم و
میاا: ا/ت بلند شو ا/ت میگم بلند شو
ا/ت : چ...چیی شده میاا چرا داد میزنی؟
میااا: میگم پاشو باید فرار کنی نباید اینجا بمونی خطرناکه
ا/ت میااا معلوم هس چیزی میگی فرار؟ کجا فرار کنم ؟ اصلا چطور باوجود جناب کیم میتونم فرار کنم...هوم؟
میاا: من کمکت میکنم از اینجا فرار کنی بم اعتماد کن درسته این عمارت هزارتا سوراخ سنبه داره ولی مثل کف دست از درهای مخفی این عمارت خبر دارم ....ا/ت بلند شو معطل نکن...
ا/ت : میاا از این لطفت ممنونم ولی میشه بگی چرا داری اینکارو میکنی ؟ نمیخوام بخاطر من اعتمادی که جناب کیم بهت داره رو از دست بدی بعدشم بابام قراره آزادم کنه چرا جونتو به خطر بندازم هااا؟
۳.۱k
۲۲ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.