جانشیعاهلسنت

#جان‌شیعہ‌‌اهل‌سنت
#پارت‌چهاردهم
🌿.

که پدر با عصبانیت به میان حرفم آمد: "نمیخواد قصه سر هم کنی! فقط کارِت شده خوردن و خوابیدن
تو این خونه!" دمپایی را کف راهرو کوبید، دست به دیوار گرفت و با بی‌تعادلی
دمپایی‌هایش را به پا کرد و وارد حیاط شد. از تلخ زبانی اش دلم شکست و بغضی
غریبانه گلویم را گرفت. خودش اجازه نداده بود درسم را ادامه داده و به دانشگاه
بروم و حالا خانه نشینی‌ام را به رخم میکشید که حلقه گرم اشکی روی مژه هایم
نشست. باز به راه پله نگاه کردم. از تصور اینکه آقای عادلی صدای پدر را شنیده
باشد، احساس حقارت عجیبی میکردم. صدای کوبیده شدن در حیاط آخرین
صدایی بود که شنیده شد و بلافاصله خانه در سکوتی سنگین فرو رفت. پدر
همیشه تند و تلخ بود، ولی کمتر میشد که تا این حد بد رفتاری کند. به اتاق که
بازگشتم، دیدم عبدالله مقابل مادر روی زمین زانو زده و دلداری‌اش میدهد. با سر
انگشتم، اشک را از حلقه چشمانم پاک کردم تا مادر نبیند و در عوض با لیوان آب
به سمتش رفتم، ولی نه لیوان آب را از من می گرفت، نه به دلداری های عبدالله دل
میداد. رنگ سبزه صورتش به زردی میزد و لبانش به سفیدی. دستانش را دور
بازوانش حلقه زده و به گل های سرخ فرش خیره مانده بود که دستانش را گرفتم و
آهسته صدایش کردم: "مامان! تو رو خدا غصه نخور!" و نمیدانم جمله‌ام تا چه
اندازه لبریز احساس بود که بلاخره چشمانش را تکان داد و نگاهم کرد. عبدالله از
فرصت پیش آمده استفاده کرد و دنبال حرف من را گرفت: "بابا رو که میشناسی!
تو دلش چیزی نیس. ولی وقتی یه گره ای تو کارش میافته، بدجوری عصبانی
میشه... مامان! رنگت پریده! ضعف کردی، بیا یه چیزی بخور." ولی مادر بدون
اینکه از پدر گله‌ای کند، سر شکمش را با مشت فشار داد و گفت: "نه مادر جون!
چیزیم نیس، فقط سر دلم درد گرفته." و من بلافاصله با مهربانی دخترانه‌ام پاسخ دادم :" حتما دلت خالی مونده. عبدالله نون داغ گرفته. پاشو صبحونه بخوریم." که
نفس عمیقی کشید و با صدای ضعیفش ناله زد: " الآن حالم خوب نیس. شماها برید بخورید من بعدا میخورم." عبدالله به من اشاره کرد که چیزی نمیخورد.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
✍🏻بہ‌قلم فاطمہ‌ولی‌نژاد
دیدگاه ها (۱)

#جان‌شیعہ‌‌اهل‌سنت#پارت‌پانزدهم 🌿.خودم هم نه اشتهایی به خورد...

#جان‌شیعہ‌‌اهل‌سنت #پارت‌سیزدهم🌿. در چشمان مادر بغض تلخی ته ...

#جان‌شیعہ‌‌اهل‌سنت #پارت‌دوازدهم🌿.از صدای فریادهای ممتد پدر ...

⁶⁶چند روز بعدشب بود. جونگکوک به خانه ی پدر و مادرش رفته بودص...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط