جانشیعاهلسنت

#جان‌شیعہ‌‌اهل‌سنت
#پارت‌پانزدهم
🌿.

خودم هم نه اشتهایی به خوردن صبحانه داشتم و نه با این حال مادر چیزی از گلویم پایین میرفت که بلند شدم و نان‌ها را در سفره پیچیدم. هر کدام ساکت و غمگین در خود فرو رفته بودیم که پدر تا جایی که میتوانست، جام زهرش را در
پیمانه جانمان خالی کرده بود. خانه ما بیشتر اوقات شرایط نسبتا خوبی داشت.
اما روزهایی هم میرسید که مثل هوای بهاری در هم پیچیده و برای همه تیره و تار میشد. مادر از حال غمزده‌اش خارج نمیشد و این سکوت تلخ او، من و عبدالله را هم غصه‌دارتر میکرد. میدانستم دلش به قدری از دست پدر شکسته که لب فرو بسته و هیچ نمیگوید تا سرانجام صدای سر انگشتی که به در اتاق نشیمن میخورد، پایه‌های سکوت اتاق را لرزاند. نگاه متعجب ما به هم گره خورد و مادر با گفتن "حتما آقا مجیده!" به عبدالله اشاره کرد تا در را باز کند. عبدالله از جا بلند شد و در را باز کرد. صدای آقای عادلی را به درستی نمیشنیدم و فقط صدای عبدالله می‌آمد که تشکر میکرد. نگاه پرسشگر من و مادر به انتظار آمدن عبدالله به سمت در مانده بود تا چند لحظه بعد که عبدالله با یک ظرف کوچک شیرینی در دست و صورتی گشاده بازگشت. دیدن چهره خندان عبدالله، زبان مادر را گشود:"
چه خبره؟" عبدالله ظرف بلورین شیرینی را مقابل ما روی فرش گذاشت و با خنده پاسخ داد: "هیچی، سلام علیک کرد، اینو داد دستم و گفت عیدتون مبارک" که همزمان من و مادر پرسیدیم: "چه عیدی؟!!!" و او ادامه داد: "منم همینو ازش
پرسیدم. بنده خدا خیلی جا خورد. نمیدونست ما سُنی هستیم. گفت تولد امام رضا؏ ،منم دیدم خیلی تعجب کرده، گفتم ببخشید، ما اهل سنت هستیم ! اطلاع نداشتم. تشکر کردم و اونم رفت." مادر لبخندی زد و همچنانکه دستش را به سمت ظرف شیرینی میبُ رد، برایش دعای خیر کرد: "انشاءالله همیشه به شادی!" و با صلواتی که فرستاد، شیرینی را در دهانش گذاشت. شاید احساس بهجتی که به همراه این ظرف شیرینی به جمع افسرده ما وارد شده بود، طعم تلخ بدخلقی پدر را از مذاق مادر بُرد که بلآخره چیزی به دهان گذاشت و شاید قدری از ضعف بدنش با طعم گرم این شیرینی گرفته شد که لبخندی زد و گفت:

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
✍🏻بہ‌قلم فاطمہ‌ولی‌نژاد
دیدگاه ها (۳)

#جان‌شیعہ‌‌اهل‌سنت #پارت‌چهاردهم🌿.که پدر با عصبانیت به میان ...

#جان‌شیعہ‌‌اهل‌سنت #پارت‌سیزدهم🌿. در چشمان مادر بغض تلخی ته ...

5 minutes to deathPart 1۸اولین جرقه‌ی بحث رو مادرش زدکلافه ق...

پارت : ۳۷

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط