|🖤|براش نوشتم:
|🖤|براش نوشتم:
«روزای اول همش چشام به در بود تا بیای بگی متاسفی و باهمدیگه تیکه هایی که از هم خورد کردیم رو کم کم جمع کنیم و بشیم مثل قبل،یکم که گذشت همهچی رنگ خاکستری به خودش گرفت دیگه نمیخواستم چیزی درست شه چون مچاله تر از اون چیزی که فکرشو میکردم شده بودیم اما بازم منتظر بودم بیای،نه برای اینکه همه چی حل شه فقد میخواستم ببینم که دستامو رها نکردی،میخواستم ببینم که برای ناراحتیام ارزش قائلی...»
«یکم بیشتر که گذشت دیگه نه برگشتت رو میخواستم و نه خودتو و نه رها نکردنت رو،بخوام واضح تر بگم دیگه هیچ چیزی که مربوط به تو میشد رو نمیخواستم شاید چون توقعم ازت بیشتر از این بود،توقع داشتم بیای تا چیزی که خراب کردی رو درست کنی.
بهش گفتم انتظار ادمو تغییر میده،اونقدر عوضت میکنه که وقتی اونی که یه زمانی چشم انتظارش بودی برمیگرده فقد خنثی نگاش میکنی،آخرشم با سنگدلی میری و درو محکم به روش میبندی،حتی به حرفاشم گوش نمیدی فقد دلت میخاد بهش بگی
“ازم دور شو”
•فاطمه فرهادیان•
«روزای اول همش چشام به در بود تا بیای بگی متاسفی و باهمدیگه تیکه هایی که از هم خورد کردیم رو کم کم جمع کنیم و بشیم مثل قبل،یکم که گذشت همهچی رنگ خاکستری به خودش گرفت دیگه نمیخواستم چیزی درست شه چون مچاله تر از اون چیزی که فکرشو میکردم شده بودیم اما بازم منتظر بودم بیای،نه برای اینکه همه چی حل شه فقد میخواستم ببینم که دستامو رها نکردی،میخواستم ببینم که برای ناراحتیام ارزش قائلی...»
«یکم بیشتر که گذشت دیگه نه برگشتت رو میخواستم و نه خودتو و نه رها نکردنت رو،بخوام واضح تر بگم دیگه هیچ چیزی که مربوط به تو میشد رو نمیخواستم شاید چون توقعم ازت بیشتر از این بود،توقع داشتم بیای تا چیزی که خراب کردی رو درست کنی.
بهش گفتم انتظار ادمو تغییر میده،اونقدر عوضت میکنه که وقتی اونی که یه زمانی چشم انتظارش بودی برمیگرده فقد خنثی نگاش میکنی،آخرشم با سنگدلی میری و درو محکم به روش میبندی،حتی به حرفاشم گوش نمیدی فقد دلت میخاد بهش بگی
“ازم دور شو”
•فاطمه فرهادیان•
۱۱۵.۹k
۱۲ فروردین ۱۴۰۰