Harvest of Silence Afterstory
Harvest of Silence →Afterstory
از زبان نویسنده:
امیلی کاتر، یه دختر سیسالهست.
از همون بچگی عاشق این بود که پرستار بشه.
اون حس کمک کردن به آدمها، اون لباس سفید، اون محیط بیمارستان...
براش یه رویا بود، یه هدف واقعی.
وقتی بزرگ شد، رفت دانشگاه، با تمام وجودش درس خوند.
شبها بیدار میموند، کلاسهای اضافه میرفت، حتی داوطلبانه توی درمانگاه کار میکرد.
ولی وقتی نوبت رسید به پذیرش بیمارستانی که همیشه آرزوش بود، رد شد.
نه یه بار،بلکه چند بار.
و هر بار انگار یه تیکه از انگیزهش کم میشد.
امیلی کمکم از نظر روحی به هم ریخت.
فشار شکستها، استرس، حس بیارزشی...
همه با هم باعث شدن دچار یه اختلال روانی بشه—یه جور اسکیزوافکتیو که ترکیبی از افسردگی شدید و توهم.
اولش فقط خیال میکرد پرستار شده و چیز خطرناکی نبود.
توی ذهنش، خودش رو میدید که داره به بیمارا کمک میکنه، دارو میده، لبخند میزنه.
ولی این خیالها کمکم تبدیل شدن به خواب،
و خوابها تبدیل شدن به کابوس.
توی اون کابوسها، یه شخصیت بود به اسم دکتر مور.
یه مرد سرد و خشن که همیشه دنبال امیلی میاومد.
واقعیت اینه که دکتر مور وجود خارجی نداشت.
اون فقط یه تصویر ذهنی بود از استادی که سالها پیش امیلی رو رد کرده بود.
کسی که باعث شده بود امیلی به آرزوش نرسه.
اما یه نفر دیگه هم توی ذهن امیلی بود: لوک.
که در واقعیت روانپزشک امیلی بود.
کسی که همیشه سعی میکرد کمکش کنه، آرومش کنه، نجاتش بده.
توی ناخودآگاه امیلی، لوک تبدیل شده بود به قهرمانش.
کسی که توی آخرین کابوس، جلوی دکتر مور ایستاد.
یه شب، وقتی امیلی دیگه نتونست واقعیت رو از خیال تشخیص بده،
تصمیم گرفت همهچی رو تموم کنه.
ولی لوک به موقع رسید.
امیلی رو نجات داد.
هیچکس دقیق نمیدونه بعد از اون شب، امیلی واقعاً برگشت یا نه.
آیا از اون کابوسها بیرون اومد؟
یا هنوز توی ذهنش، توی همون راهروهای تاریک بیمارستان، دنبال راه فرار میگرده؟
ولی لوک دست از تلاش برای نجات امیلی ور نداشت
⁑
پایان 🎀
ببخشید اگه بد شد😅
از زبان نویسنده:
امیلی کاتر، یه دختر سیسالهست.
از همون بچگی عاشق این بود که پرستار بشه.
اون حس کمک کردن به آدمها، اون لباس سفید، اون محیط بیمارستان...
براش یه رویا بود، یه هدف واقعی.
وقتی بزرگ شد، رفت دانشگاه، با تمام وجودش درس خوند.
شبها بیدار میموند، کلاسهای اضافه میرفت، حتی داوطلبانه توی درمانگاه کار میکرد.
ولی وقتی نوبت رسید به پذیرش بیمارستانی که همیشه آرزوش بود، رد شد.
نه یه بار،بلکه چند بار.
و هر بار انگار یه تیکه از انگیزهش کم میشد.
امیلی کمکم از نظر روحی به هم ریخت.
فشار شکستها، استرس، حس بیارزشی...
همه با هم باعث شدن دچار یه اختلال روانی بشه—یه جور اسکیزوافکتیو که ترکیبی از افسردگی شدید و توهم.
اولش فقط خیال میکرد پرستار شده و چیز خطرناکی نبود.
توی ذهنش، خودش رو میدید که داره به بیمارا کمک میکنه، دارو میده، لبخند میزنه.
ولی این خیالها کمکم تبدیل شدن به خواب،
و خوابها تبدیل شدن به کابوس.
توی اون کابوسها، یه شخصیت بود به اسم دکتر مور.
یه مرد سرد و خشن که همیشه دنبال امیلی میاومد.
واقعیت اینه که دکتر مور وجود خارجی نداشت.
اون فقط یه تصویر ذهنی بود از استادی که سالها پیش امیلی رو رد کرده بود.
کسی که باعث شده بود امیلی به آرزوش نرسه.
اما یه نفر دیگه هم توی ذهن امیلی بود: لوک.
که در واقعیت روانپزشک امیلی بود.
کسی که همیشه سعی میکرد کمکش کنه، آرومش کنه، نجاتش بده.
توی ناخودآگاه امیلی، لوک تبدیل شده بود به قهرمانش.
کسی که توی آخرین کابوس، جلوی دکتر مور ایستاد.
یه شب، وقتی امیلی دیگه نتونست واقعیت رو از خیال تشخیص بده،
تصمیم گرفت همهچی رو تموم کنه.
ولی لوک به موقع رسید.
امیلی رو نجات داد.
هیچکس دقیق نمیدونه بعد از اون شب، امیلی واقعاً برگشت یا نه.
آیا از اون کابوسها بیرون اومد؟
یا هنوز توی ذهنش، توی همون راهروهای تاریک بیمارستان، دنبال راه فرار میگرده؟
ولی لوک دست از تلاش برای نجات امیلی ور نداشت
⁑
پایان 🎀
ببخشید اگه بد شد😅
- ۱.۶k
- ۱۶ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط