فیک دازای .....
فیک دازای .....
تناسخ
اسلاید اول : عکس لباس فرودگاه
از زبان ایوری شما :
خواب بودم که با صدای جیغ و داد مردم بیدار شدم
چرا اینقدر سر و صدا میکنن
چشم هامو باز کردم .... دیدم داریم سقوط می کنیم ..وای نه :(
من ناخداگاه اشکام ریخت
و هواپیما سقوط کرد ، همون موقع بیهوش شدم
کل بدنم خونی بود ، از سر و پام و شکمم خون میمد بعد از دقیقه چشم هامو باز کردم ، توی یه اتاق بودم ، فکر کنم نجات یافتم یسسس ، صدای یه پسر از پشت در اومد
پسره : هوی ایوری بیدار شو دیگه باید بری مدرسه
چی مدرسه .... من که تازه رسیدم و کارهام رو نکردم ، هنوز مدرسه ثبت نام نکردم
پسره : هوی مگه کری ، ببدار شو ( کمی بلند )
ایوری : خب بابا ..... چرا عربده میزنی
پسره : چه زری زدییییی
یهو پسره درو شیکوند و اومد تو اتاق ، یکم که دقت کردم دیدم اون چویاست وایییی
ایوری : ببخشید چویا جونم ( یکمی کاوایی )
چویا : چرا انقدر مهربون شدی...مثل روزای دیگه پاچه نمیگیری
ایوری : بی ادب من پاچه. نمی گیرم
چویا: باشه بدو برو کارات رو بکن .... من میبرمت مدرسه
ایوری : واییییی نمیخوام...چویا جونم به مدیر زنگ بزن بگو من نمیام
چویا : باشه تنبل خانم ( خنده ) ایوری : ( خنده )
چویا زنگ زد به مدیر
مکالمه ی چویا و مدیر مدرسه :
چویا : الوووو مدیر : الو ، بفرمایید
چویا : سلام ، من برادر ناکاهارا ایوری هستم ( ناکاهارا فامیلی شما هستش )
مدیر : اوه سلام ، کاری داشتید ؟
چویا : بله ...... ایوری امروز نمیاد مدرسه
مدیر : چرا ؟
چویا : اممم ...چون...چون ...امم..ح...حالش..بد...بو...بود
مدیر : باشه ولی شما چرا اینجوری حرف میزنید
چویا : چطوری؟ مدیر : با لکنت
چویا : چون باید برم مدرسه ، دارم وسایلو جمع میکنم
مدیر : باشه عزیزم
چویا : من دیگه برم ، برای مدرسه دیرم میشه ، خدافظ
مدیر : باشه پسرم ، خدافظ (پایان مکالمه)
از زبان ایوری : چویا گفت برادرمه ، من خر رو باش که فکر میکردم دوست پسرمه ( قصد تو هین ندارم دوستان &_& )
چویا : من دیگه برم ، راستی برای غذات از بیرون سفارش بده ،کارت خودمو بهت میدم ایوری : خودت پس چی ؟
چویا : اسکل من خودم یه کارت دیگه دارم
ایوری : باش چوچو جونم
چویا : اولا من چو چو نیستم درست بگو ، دوما ادتی اون دازای احمق رو در نیار ( کمی بلند )
ایوری : باشه حالا خونتو کثیف نکن عزیزم
چویا : اگه تو و اون دازای اذیتم نکنین خونمو کثیف نمی کنم
از خونه رفت بیرون
واییی دازای هم هست ، این بهترین فرصته که مخشو بزنم یوهوووووو ( بلند بلند حرف میزدید اونم با داد )
صدای ناله از پشت پنجره اتاقم می اومد ( منحرف نشید دوستان )
رفتم ببینم چیه
یهو دیدم یه پسره داره یه سگرو اذیت میکنه و اون صدا ، صدای ناله ی سگ بود :(
سریع یه پیراهن سغید با یه سلوار مشکی پوشیدم
رفتم کفش بپوشم که چشمم به یه کفش دخترونه ی مشکی چرم افتاد
اونو پوشید ، دقیقا اندازم بود
از خونه زدم بیرون و رفتم به اون کوچه که پسره داشت سگرو اذیت میکرد ، بلند داد زدم
ایوری : هوی تو
پسره : چیه ؟
ایوری : چرا داری سگ رو اذیت میکنی
یکم دقت کردم دیدم اون.....
پایان =========================================
سیلام گایز چطورید ؟ ^_^ ببخشید کم شد +_+
نظرتون درباره ی این پارت چی بود ؟ تو کامنتا بگید $_$
میدونم این پارت چرت شد -_-
امید وارم خوشتون اومده باشه &_&
تناسخ
اسلاید اول : عکس لباس فرودگاه
از زبان ایوری شما :
خواب بودم که با صدای جیغ و داد مردم بیدار شدم
چرا اینقدر سر و صدا میکنن
چشم هامو باز کردم .... دیدم داریم سقوط می کنیم ..وای نه :(
من ناخداگاه اشکام ریخت
و هواپیما سقوط کرد ، همون موقع بیهوش شدم
کل بدنم خونی بود ، از سر و پام و شکمم خون میمد بعد از دقیقه چشم هامو باز کردم ، توی یه اتاق بودم ، فکر کنم نجات یافتم یسسس ، صدای یه پسر از پشت در اومد
پسره : هوی ایوری بیدار شو دیگه باید بری مدرسه
چی مدرسه .... من که تازه رسیدم و کارهام رو نکردم ، هنوز مدرسه ثبت نام نکردم
پسره : هوی مگه کری ، ببدار شو ( کمی بلند )
ایوری : خب بابا ..... چرا عربده میزنی
پسره : چه زری زدییییی
یهو پسره درو شیکوند و اومد تو اتاق ، یکم که دقت کردم دیدم اون چویاست وایییی
ایوری : ببخشید چویا جونم ( یکمی کاوایی )
چویا : چرا انقدر مهربون شدی...مثل روزای دیگه پاچه نمیگیری
ایوری : بی ادب من پاچه. نمی گیرم
چویا: باشه بدو برو کارات رو بکن .... من میبرمت مدرسه
ایوری : واییییی نمیخوام...چویا جونم به مدیر زنگ بزن بگو من نمیام
چویا : باشه تنبل خانم ( خنده ) ایوری : ( خنده )
چویا زنگ زد به مدیر
مکالمه ی چویا و مدیر مدرسه :
چویا : الوووو مدیر : الو ، بفرمایید
چویا : سلام ، من برادر ناکاهارا ایوری هستم ( ناکاهارا فامیلی شما هستش )
مدیر : اوه سلام ، کاری داشتید ؟
چویا : بله ...... ایوری امروز نمیاد مدرسه
مدیر : چرا ؟
چویا : اممم ...چون...چون ...امم..ح...حالش..بد...بو...بود
مدیر : باشه ولی شما چرا اینجوری حرف میزنید
چویا : چطوری؟ مدیر : با لکنت
چویا : چون باید برم مدرسه ، دارم وسایلو جمع میکنم
مدیر : باشه عزیزم
چویا : من دیگه برم ، برای مدرسه دیرم میشه ، خدافظ
مدیر : باشه پسرم ، خدافظ (پایان مکالمه)
از زبان ایوری : چویا گفت برادرمه ، من خر رو باش که فکر میکردم دوست پسرمه ( قصد تو هین ندارم دوستان &_& )
چویا : من دیگه برم ، راستی برای غذات از بیرون سفارش بده ،کارت خودمو بهت میدم ایوری : خودت پس چی ؟
چویا : اسکل من خودم یه کارت دیگه دارم
ایوری : باش چوچو جونم
چویا : اولا من چو چو نیستم درست بگو ، دوما ادتی اون دازای احمق رو در نیار ( کمی بلند )
ایوری : باشه حالا خونتو کثیف نکن عزیزم
چویا : اگه تو و اون دازای اذیتم نکنین خونمو کثیف نمی کنم
از خونه رفت بیرون
واییی دازای هم هست ، این بهترین فرصته که مخشو بزنم یوهوووووو ( بلند بلند حرف میزدید اونم با داد )
صدای ناله از پشت پنجره اتاقم می اومد ( منحرف نشید دوستان )
رفتم ببینم چیه
یهو دیدم یه پسره داره یه سگرو اذیت میکنه و اون صدا ، صدای ناله ی سگ بود :(
سریع یه پیراهن سغید با یه سلوار مشکی پوشیدم
رفتم کفش بپوشم که چشمم به یه کفش دخترونه ی مشکی چرم افتاد
اونو پوشید ، دقیقا اندازم بود
از خونه زدم بیرون و رفتم به اون کوچه که پسره داشت سگرو اذیت میکرد ، بلند داد زدم
ایوری : هوی تو
پسره : چیه ؟
ایوری : چرا داری سگ رو اذیت میکنی
یکم دقت کردم دیدم اون.....
پایان =========================================
سیلام گایز چطورید ؟ ^_^ ببخشید کم شد +_+
نظرتون درباره ی این پارت چی بود ؟ تو کامنتا بگید $_$
میدونم این پارت چرت شد -_-
امید وارم خوشتون اومده باشه &_&
۵.۵k
۰۴ تیر ۱۴۰۲