اربابان حریص P:2
اربابان حریص P:2
پشمام چه زود ترکوندیم اوک بزن بریم برا ادامه رمان
_______________________________
از زبان چویا:
وایساده بودیم که یهو دازای ولو شد روی زمین و کلی خون از گوشاش فواره زد بیرون! دختره دوید سمت دازای و گفت که بیاین کمک کنین ببیریمش داخل کم کم بردیمش داخل یه اتاق ۴نفره و اونجا دختره سر دازای رو پانسمان کرد و گفت
(دختره چویا-)
معلوم نیست مشکل چی بوده ولی خب به خیر گذشت
-یعنی چی؟(با فریاد) تو میخوای بگی خودش اینجوری شده؟
(و یدونه خوابوند رو صورت دختره)
(اکو*تسو«)
*چویا بس کن!
«چویا زشته مصلا اینجا مهمون شیم ها!
-باشیم به درک
اشک تو چشمای دختره جمع شده بود که یهو دازای دستشو گذاشت رو صورت دختره و گفت
_دو.... ست..... دا... رم.... ا٫ت
همه تعجب کرده بودن!
دختره دیگه بغضش داش میترکید که بلند شد و دوان دوان رفت
_________________________________
از زبان دختره:
صورتم میسوخت و داشتم میرفتم که یهو روی پل باغ بغضم ترکید همونجا نشستم و زار زار گریه کردم که یهو یکیشون که موهای سفید داشت(اتسوشی) با همون مو نارنجیه اومدن منم که یهو دیدمشون پاشدم و سریع دویدم تا در برم که یهو پام لیز خورد نزدیک بود با صورت بخورم زمین که الیزا گرفتم(الیزا نامزد سابق چویاعه)
____________________________________
از زبان اتسوشی:
چویا رو به زور بلند کردم تا از دختره معذرت بخواد، درسته پادشاهیم ولی نباید با کسی که رفیقشو درمان کرده اینجوری رفتار کنه! (الاهی بچم چه مهربونه)داشتیم میرفتیم که یهو دختره رو روی پل دیدم رفتیم سمتش که یهو ترسید و داشت در میرفت که پاش لیز خورد یکی اومد سمتش و سریع گرفتش! صبر کن اون..... اون..... اون الیزا بود! چویا با دیدن اون حسابی از کوره در رفت و سریع راهشو کشید و رفت!
____________________________________
از زبان دازای:
اخ سرم....... چشمامو که باز کردم یهو ا٫ت رو دیدم احساساتم دست خودم نبود دستمو روی لپش گذاشتم و بهش گفتم
_دو..... ست..... دا..... رم.... ا٫ت
و دیگه چشام هیچی نشنید و وقتی بیدار شدم فقط اکوتاگاوا رو دیدم
*بیا این کیمونو رو بپوش لباسات خونیه
_باشه ممنونم
____________________________________
برای پارت بعد
۸لایک
۸کامنت
بای بای نفسام❤
پشمام چه زود ترکوندیم اوک بزن بریم برا ادامه رمان
_______________________________
از زبان چویا:
وایساده بودیم که یهو دازای ولو شد روی زمین و کلی خون از گوشاش فواره زد بیرون! دختره دوید سمت دازای و گفت که بیاین کمک کنین ببیریمش داخل کم کم بردیمش داخل یه اتاق ۴نفره و اونجا دختره سر دازای رو پانسمان کرد و گفت
(دختره چویا-)
معلوم نیست مشکل چی بوده ولی خب به خیر گذشت
-یعنی چی؟(با فریاد) تو میخوای بگی خودش اینجوری شده؟
(و یدونه خوابوند رو صورت دختره)
(اکو*تسو«)
*چویا بس کن!
«چویا زشته مصلا اینجا مهمون شیم ها!
-باشیم به درک
اشک تو چشمای دختره جمع شده بود که یهو دازای دستشو گذاشت رو صورت دختره و گفت
_دو.... ست..... دا... رم.... ا٫ت
همه تعجب کرده بودن!
دختره دیگه بغضش داش میترکید که بلند شد و دوان دوان رفت
_________________________________
از زبان دختره:
صورتم میسوخت و داشتم میرفتم که یهو روی پل باغ بغضم ترکید همونجا نشستم و زار زار گریه کردم که یهو یکیشون که موهای سفید داشت(اتسوشی) با همون مو نارنجیه اومدن منم که یهو دیدمشون پاشدم و سریع دویدم تا در برم که یهو پام لیز خورد نزدیک بود با صورت بخورم زمین که الیزا گرفتم(الیزا نامزد سابق چویاعه)
____________________________________
از زبان اتسوشی:
چویا رو به زور بلند کردم تا از دختره معذرت بخواد، درسته پادشاهیم ولی نباید با کسی که رفیقشو درمان کرده اینجوری رفتار کنه! (الاهی بچم چه مهربونه)داشتیم میرفتیم که یهو دختره رو روی پل دیدم رفتیم سمتش که یهو ترسید و داشت در میرفت که پاش لیز خورد یکی اومد سمتش و سریع گرفتش! صبر کن اون..... اون..... اون الیزا بود! چویا با دیدن اون حسابی از کوره در رفت و سریع راهشو کشید و رفت!
____________________________________
از زبان دازای:
اخ سرم....... چشمامو که باز کردم یهو ا٫ت رو دیدم احساساتم دست خودم نبود دستمو روی لپش گذاشتم و بهش گفتم
_دو..... ست..... دا..... رم.... ا٫ت
و دیگه چشام هیچی نشنید و وقتی بیدار شدم فقط اکوتاگاوا رو دیدم
*بیا این کیمونو رو بپوش لباسات خونیه
_باشه ممنونم
____________________________________
برای پارت بعد
۸لایک
۸کامنت
بای بای نفسام❤
۵.۲k
۰۷ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.