عاشقانه های پاک
عاشقانه های پاک
.
#خرّم_آن_لحظه_که_مشتاق_به_یاری_برسد…
#آرزو_مند_نگار_ی_به_نگار_ی_برسد.
.
#لحظه_ی_شیرین_وصال...
.
پسر همسایمون بود و من نمیدونستم...
خانوم همسایه با مادرم دوست بود...
گاهی وقتا با مادرم درد و دل میکرد...
بیچاره به خاطر پسرش...
که یا زندونی سیاسی بود یا درگیر انقلاب... همیشه یه چشش اشک بود یه چشش خون!
اسمشو زیاد شنیده بودم ولی اصلاً ندیده بودمش...
(تو همون روزای درگیری تو تظاهرات باهاش آشنا شده بودم...)
عجله داشتم باید میرفتم...
خانوم همسایه گفت:
"خب صبر کن منوچهر برسوندت…"
منوچهر سوار ماشین شده بود ولی من مونده بودم!
نمیدونستم کجا بشینم!
جلو نمیتونستم چون با اعتقاداتم جور نبود...
تردیدمو فهمید و در عقبو برام باز کرد...
سوار شدم...
بعد از چند دقیقه گفت:
"فکر نمیکردم دوباره ببینمتون…!"
تو دلم خوشحال شدم که عهههههه...
این به من فکر هم میکرده...!!!
ولی بازم خیلی خشک گفتم:
"چطووور؟"
گفت:
"فکر میکردم تا الان دیگه تو این شلوغ پلوغیا زیر دست و پا...لِـهههه شده باشین…!!!
خب اینم خودش یه نــــــوع شهادته دیگه...!!!"
داغ کرده بودم…تو جوابش گفتم:
"نه…من که سعادت نداشتم شهید شم…
ولی ظاهراً شمام لیاقتشو نداشتین...!!!"
یهووو...وسط خیابون ترمز کرد…
همینطور که پشتش به من بود گفت:
"هییییــچ وقققت تو شهادت من شک نکن…!!!"
من بدون اینکه با هم نسبتی داشته باشیم به خودم میگفتم:
"اگه منوچهر شهید شه من چیکار کنم…؟!
گریه میکردم!
بعداً توی همون ماشین ازم خواستگاری کرد...
.
مادرم شدیداً مخالف بود...
پدرم گفت:
"فرشته…
من نه با وضعیت مالیش مشکل دارم،نه با انقلابی بودنش…!!!
ولی…این آدم،مرد زندگی نیستااااا…!!!"
گفتم:
"یعنی مرد بدیههه؟"
گفت:
"نه…زیادی خوبه…!!!
این آدم زمینی نیست…
فکر نکن برات میمونه…
زندگی باهاش خیلی سختی داره…
اگه رفتی حق نداری ناله و اعتراض کنیاااا…"
گفتم:
"خب منم همین زندگی رو میخوام...
.
#مژده_ای_دل_که_دگر_یار_پسندید_مرا...
#به_گمانم_که_در_آن_لحظه_دیدار_پسندید_مرا...
.
خلاصه هر طوری بود راضی شدن و ما عقد کردیم...
(خانوم ملکی همسر شهید سید منوچهر مُدِق)
#عاشقانه_ها_ی_الهی
#شهید_سید_منوچهر_مدق
.
#خرّم_آن_لحظه_که_مشتاق_به_یاری_برسد…
#آرزو_مند_نگار_ی_به_نگار_ی_برسد.
.
#لحظه_ی_شیرین_وصال...
.
پسر همسایمون بود و من نمیدونستم...
خانوم همسایه با مادرم دوست بود...
گاهی وقتا با مادرم درد و دل میکرد...
بیچاره به خاطر پسرش...
که یا زندونی سیاسی بود یا درگیر انقلاب... همیشه یه چشش اشک بود یه چشش خون!
اسمشو زیاد شنیده بودم ولی اصلاً ندیده بودمش...
(تو همون روزای درگیری تو تظاهرات باهاش آشنا شده بودم...)
عجله داشتم باید میرفتم...
خانوم همسایه گفت:
"خب صبر کن منوچهر برسوندت…"
منوچهر سوار ماشین شده بود ولی من مونده بودم!
نمیدونستم کجا بشینم!
جلو نمیتونستم چون با اعتقاداتم جور نبود...
تردیدمو فهمید و در عقبو برام باز کرد...
سوار شدم...
بعد از چند دقیقه گفت:
"فکر نمیکردم دوباره ببینمتون…!"
تو دلم خوشحال شدم که عهههههه...
این به من فکر هم میکرده...!!!
ولی بازم خیلی خشک گفتم:
"چطووور؟"
گفت:
"فکر میکردم تا الان دیگه تو این شلوغ پلوغیا زیر دست و پا...لِـهههه شده باشین…!!!
خب اینم خودش یه نــــــوع شهادته دیگه...!!!"
داغ کرده بودم…تو جوابش گفتم:
"نه…من که سعادت نداشتم شهید شم…
ولی ظاهراً شمام لیاقتشو نداشتین...!!!"
یهووو...وسط خیابون ترمز کرد…
همینطور که پشتش به من بود گفت:
"هییییــچ وقققت تو شهادت من شک نکن…!!!"
من بدون اینکه با هم نسبتی داشته باشیم به خودم میگفتم:
"اگه منوچهر شهید شه من چیکار کنم…؟!
گریه میکردم!
بعداً توی همون ماشین ازم خواستگاری کرد...
.
مادرم شدیداً مخالف بود...
پدرم گفت:
"فرشته…
من نه با وضعیت مالیش مشکل دارم،نه با انقلابی بودنش…!!!
ولی…این آدم،مرد زندگی نیستااااا…!!!"
گفتم:
"یعنی مرد بدیههه؟"
گفت:
"نه…زیادی خوبه…!!!
این آدم زمینی نیست…
فکر نکن برات میمونه…
زندگی باهاش خیلی سختی داره…
اگه رفتی حق نداری ناله و اعتراض کنیاااا…"
گفتم:
"خب منم همین زندگی رو میخوام...
.
#مژده_ای_دل_که_دگر_یار_پسندید_مرا...
#به_گمانم_که_در_آن_لحظه_دیدار_پسندید_مرا...
.
خلاصه هر طوری بود راضی شدن و ما عقد کردیم...
(خانوم ملکی همسر شهید سید منوچهر مُدِق)
#عاشقانه_ها_ی_الهی
#شهید_سید_منوچهر_مدق
۱.۸k
۰۶ بهمن ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.