پارت سناریوبخاطر تو
پارت ۱ / سناریو:بخاطر تو
(موقعیت:اتاق هانا)(زمان:ساعت ۷:۰۰ روز یکشنبه)
چشمامو باز کردن.هنوز خوابم میومد.به آلارم گوشیم چشم غره ای رفتم و گفتم"میمردی میزاشتی ۵ دقیقه بیشتر بخوابم؟"(جمله من به آلارم گوشیم روز شنبه😂)آلارم رو غیرفعال کردم.چشمم که به ساعت افتاد،از جام پریدم.ساعت ۷:۰۰ بود و من باید ۸:۰۰ مدرسه میبودم.سریع لباس فرمم رو پوشیدم،کیفم رو برداشتم و خودم رو جلو آینه مرتب کردم.به خودم نگاه کردم.یه لبخند زدم و گفتم"بزن بریم!"و رفتم سمت در
.تقریبا ساعت ۷:۳۷ از خونه زدم بیرون.کمتر از ۱۰۰ متر از خونه دور شده بودم که صدای شکمم اومد.دستم رو روش گذاشتم و با حرص گفتم"دو دیقه لال مونی بگیر الان یچی بهت میدم"چشمم کل کوچه رو گشت که رو یه ساندویچ فروشی وایساد.چی شد؟ اینجا ساندویج فروشی داشت و من نمیدونستم؟چقدر گیجم.دویدم سمت ساندویچی و گفتم"آقا یه ساندویچ بهم بدین"مرده که انگار جن دیده گفت"چه ساندویچی میخوای؟"با هن و هن گفتم"مهم نیست...یکی که...زود آماده بشه.."مرده نگاهش رو از من برداشت و شروع کرد سرخ کردن چیز میز روی گاز.منم رو یکی از صندلی ها نشستم.
خیلی تند دویده بودم و الان نفسم گرفته بود.سعی کردم نفسم رو منظم کنم و تونستم.بعد چشمم رو سمت ساعت مچی آبیم چرخوندم.ثانیه شماری میکردم که کی سفارشم حاضر میشه.یهو به نفر اومد داخل مغزه و با حرص یه پولی گذاشت رو پیشخوان.بعد با صدایی مثل داد گفت"هوی مردک.سریع یه ساندویچ تند برام درست کن!"من که هنوز هنگ بووم همینجوری نگاش میکردم.اون مرده هم تعریفی نداشت.انعکاس نور قیافه پسره رو خوب نشون نمیداد .یهو چرخید سمت من.حالا میشد موهای بلوند تیغ تیغیش رو با یه جفت چشم قرمز خوب دید.با دیدن من اخم کرد.بعد داد زد"چته!به چی زل زدی نفله؟!"اخم کردم.چه بی ادب!به چه جرأتی به من میگه نفله؟!خونسردیم رو حفظ کردم و گفتم"آهای پسره که تاحالا ندیدمت(داداش خودت لقب میزاری🙄)اولا که این لحنت خیلی زشته.دوما که من اول اومدم اول هم سفارش منو میده)پوزخندی زد بعد گفت"هوی جوجه میدونی داری با کی حرف میزنی؟!"از جام پا شدم و روبروش وایسادم.قدم زیاد ازش کوتاهتر نبود.شاید ۱۰ سانت .هانا با تمسخر"نه کی؟"پسره اومد جوابمو بده که فروشنده حواس ما رو سمت خودش کشوند.
فروشنده"خیلی خب خیلی خب اگه میخواید دعوا کنید برید بیرون اگه نه بیاید سفارشاتون رو بگیرین"
به ساعت نگاه کردم.یهو با تمام توان دویدم سمت پیشخوان.ساعت ۷:۴۶ بود!سریع کیف پولم رو در آوردم و پول رو گذاشتم رو پیشخوان بعد دویدم بیرون و داد زدم"ممنون!"با تمام توان دویدم سمت مدرسه و چند تا گاز زدم. شروع کردم با خودم حرف زدن"وااای!بدبخت شدم بیچاره شدم.روز اول مدرسه غیبت روز دوم تأخیر کاش حداقل تو مدرسه راهم بدن"چشمم چرخید سمت اون پسر مزاحم.داشت به من نگاه میکرد و اخم کرده بود. ولی انگار عصبانی نبود.انگار داشت فکر میکرد. ولی درمورد چی؟اصلا به من چه؟پسره بی ادب.به ساعت نگاه کردم.به موقع نمیرسیدم!به کمک قدرتم هوای زیر پامو متراکم کردم و نشستم روش بعد سریع رو هوا معلقش کردم و راه افتادم سمت UA.باید به موقع میرسیدم...
(موقعیت:حیات دبیرستان UA)(زمان:۸:۰۹)
بالاخره رسیدم مدرسه.رو زمین فرود اومدم و دویدم تو راهرو.چشمم کل راهرو رو گشت تا یه کلاس پیدا کنه ولی نکرد.یهو یه چیزی یادم اومد.زدم تو سر خودم و گفتم"احمق!تو یه سال اولی هستی پس کلاست طبقه بالاست!"و دویدم سمت پله ها.شروع کردم بالا رفتن که تقریبا رو پله دهم یه صدا متوقفم کرد"خانوم کایدو؟"چرخیدم و گفتم"اوه!سلام مدیر کنزو حالتون چطوره؟"مدیر لبخندی زد و گفت"تعریفی ندارم.ممنون که پرسیدی"بعد گفت"خانوم کایدو چرا دیروز غایب بودی؟روز اول همه باید حاضر باشن"سریع اون ۱۰ تا پله رو برگشتم پایین و خم شدم(عذر خواهی ژاپنی)بعد گفتم"معذرت میخوام آقای مدیر.بیمارستان بستری بودم.بیماری تنفسیم هاد شده بود."مدیر آهی کشید و گفت"خیلی خب.سرتو بگیر بالا.اشکالی نداره.حالا برو کلاست."گفتم"کلاسم کجاست مدیر؟"گفت"طبقه بالا کنار بهداری مدرسه.کلاس1A."تشکر کردم و دویدم سمت طبقه بالا.خیلی ذوق داشتم یعنی با کیا همکلاسی بودم؟بالاخره رسیدم طبقه بالا.کلاسمو که دیدم شوکه شدم.گفتم"یا خدا.چه در بزرگی داره!"خودمو مرتب کردم و یه نفس عمیق کشیدم.بعد در زدم. در رو باز کردم و سرک کشیدم.همه نکاه ها سمت من چرخید
.یکی که انگار معلم بود گفت"خانوم کایدو؟"گفتم"خودم هستم"گفت"خب شما رو هم دیدیم.بیا و خودتو معرفی کن"رفتم جلو و رو به همه گفتم" من هانا کایدو هستم.دانش آموز رشته قهرمانی دبیرستان آریزونا[UA]"همه گفتن"خوشبختیم!"استاد گفت"منم معلم رشته قهرمانی کلاس 1A ،آیزاوا شوتا هستم"گفتم"خوشبختم"یهو یه پسره که موهای سبز داشت گفت"کوسه تو چیه هانا؟"بعد بقیه شروع کردن به پرسیدن.
(موقعیت:اتاق هانا)(زمان:ساعت ۷:۰۰ روز یکشنبه)
چشمامو باز کردن.هنوز خوابم میومد.به آلارم گوشیم چشم غره ای رفتم و گفتم"میمردی میزاشتی ۵ دقیقه بیشتر بخوابم؟"(جمله من به آلارم گوشیم روز شنبه😂)آلارم رو غیرفعال کردم.چشمم که به ساعت افتاد،از جام پریدم.ساعت ۷:۰۰ بود و من باید ۸:۰۰ مدرسه میبودم.سریع لباس فرمم رو پوشیدم،کیفم رو برداشتم و خودم رو جلو آینه مرتب کردم.به خودم نگاه کردم.یه لبخند زدم و گفتم"بزن بریم!"و رفتم سمت در
.تقریبا ساعت ۷:۳۷ از خونه زدم بیرون.کمتر از ۱۰۰ متر از خونه دور شده بودم که صدای شکمم اومد.دستم رو روش گذاشتم و با حرص گفتم"دو دیقه لال مونی بگیر الان یچی بهت میدم"چشمم کل کوچه رو گشت که رو یه ساندویچ فروشی وایساد.چی شد؟ اینجا ساندویج فروشی داشت و من نمیدونستم؟چقدر گیجم.دویدم سمت ساندویچی و گفتم"آقا یه ساندویچ بهم بدین"مرده که انگار جن دیده گفت"چه ساندویچی میخوای؟"با هن و هن گفتم"مهم نیست...یکی که...زود آماده بشه.."مرده نگاهش رو از من برداشت و شروع کرد سرخ کردن چیز میز روی گاز.منم رو یکی از صندلی ها نشستم.
خیلی تند دویده بودم و الان نفسم گرفته بود.سعی کردم نفسم رو منظم کنم و تونستم.بعد چشمم رو سمت ساعت مچی آبیم چرخوندم.ثانیه شماری میکردم که کی سفارشم حاضر میشه.یهو به نفر اومد داخل مغزه و با حرص یه پولی گذاشت رو پیشخوان.بعد با صدایی مثل داد گفت"هوی مردک.سریع یه ساندویچ تند برام درست کن!"من که هنوز هنگ بووم همینجوری نگاش میکردم.اون مرده هم تعریفی نداشت.انعکاس نور قیافه پسره رو خوب نشون نمیداد .یهو چرخید سمت من.حالا میشد موهای بلوند تیغ تیغیش رو با یه جفت چشم قرمز خوب دید.با دیدن من اخم کرد.بعد داد زد"چته!به چی زل زدی نفله؟!"اخم کردم.چه بی ادب!به چه جرأتی به من میگه نفله؟!خونسردیم رو حفظ کردم و گفتم"آهای پسره که تاحالا ندیدمت(داداش خودت لقب میزاری🙄)اولا که این لحنت خیلی زشته.دوما که من اول اومدم اول هم سفارش منو میده)پوزخندی زد بعد گفت"هوی جوجه میدونی داری با کی حرف میزنی؟!"از جام پا شدم و روبروش وایسادم.قدم زیاد ازش کوتاهتر نبود.شاید ۱۰ سانت .هانا با تمسخر"نه کی؟"پسره اومد جوابمو بده که فروشنده حواس ما رو سمت خودش کشوند.
فروشنده"خیلی خب خیلی خب اگه میخواید دعوا کنید برید بیرون اگه نه بیاید سفارشاتون رو بگیرین"
به ساعت نگاه کردم.یهو با تمام توان دویدم سمت پیشخوان.ساعت ۷:۴۶ بود!سریع کیف پولم رو در آوردم و پول رو گذاشتم رو پیشخوان بعد دویدم بیرون و داد زدم"ممنون!"با تمام توان دویدم سمت مدرسه و چند تا گاز زدم. شروع کردم با خودم حرف زدن"وااای!بدبخت شدم بیچاره شدم.روز اول مدرسه غیبت روز دوم تأخیر کاش حداقل تو مدرسه راهم بدن"چشمم چرخید سمت اون پسر مزاحم.داشت به من نگاه میکرد و اخم کرده بود. ولی انگار عصبانی نبود.انگار داشت فکر میکرد. ولی درمورد چی؟اصلا به من چه؟پسره بی ادب.به ساعت نگاه کردم.به موقع نمیرسیدم!به کمک قدرتم هوای زیر پامو متراکم کردم و نشستم روش بعد سریع رو هوا معلقش کردم و راه افتادم سمت UA.باید به موقع میرسیدم...
(موقعیت:حیات دبیرستان UA)(زمان:۸:۰۹)
بالاخره رسیدم مدرسه.رو زمین فرود اومدم و دویدم تو راهرو.چشمم کل راهرو رو گشت تا یه کلاس پیدا کنه ولی نکرد.یهو یه چیزی یادم اومد.زدم تو سر خودم و گفتم"احمق!تو یه سال اولی هستی پس کلاست طبقه بالاست!"و دویدم سمت پله ها.شروع کردم بالا رفتن که تقریبا رو پله دهم یه صدا متوقفم کرد"خانوم کایدو؟"چرخیدم و گفتم"اوه!سلام مدیر کنزو حالتون چطوره؟"مدیر لبخندی زد و گفت"تعریفی ندارم.ممنون که پرسیدی"بعد گفت"خانوم کایدو چرا دیروز غایب بودی؟روز اول همه باید حاضر باشن"سریع اون ۱۰ تا پله رو برگشتم پایین و خم شدم(عذر خواهی ژاپنی)بعد گفتم"معذرت میخوام آقای مدیر.بیمارستان بستری بودم.بیماری تنفسیم هاد شده بود."مدیر آهی کشید و گفت"خیلی خب.سرتو بگیر بالا.اشکالی نداره.حالا برو کلاست."گفتم"کلاسم کجاست مدیر؟"گفت"طبقه بالا کنار بهداری مدرسه.کلاس1A."تشکر کردم و دویدم سمت طبقه بالا.خیلی ذوق داشتم یعنی با کیا همکلاسی بودم؟بالاخره رسیدم طبقه بالا.کلاسمو که دیدم شوکه شدم.گفتم"یا خدا.چه در بزرگی داره!"خودمو مرتب کردم و یه نفس عمیق کشیدم.بعد در زدم. در رو باز کردم و سرک کشیدم.همه نکاه ها سمت من چرخید
.یکی که انگار معلم بود گفت"خانوم کایدو؟"گفتم"خودم هستم"گفت"خب شما رو هم دیدیم.بیا و خودتو معرفی کن"رفتم جلو و رو به همه گفتم" من هانا کایدو هستم.دانش آموز رشته قهرمانی دبیرستان آریزونا[UA]"همه گفتن"خوشبختیم!"استاد گفت"منم معلم رشته قهرمانی کلاس 1A ،آیزاوا شوتا هستم"گفتم"خوشبختم"یهو یه پسره که موهای سبز داشت گفت"کوسه تو چیه هانا؟"بعد بقیه شروع کردن به پرسیدن.
- ۱۰۰
- ۲۸ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط