قلم نوشت
#قلم_نوشت
مادربزرگم زن کم حرف،خوش خلق،خوش سیما،دل رحم و عاشق جمع های شلوغ و پرهیاهو بود امّا در نهایت، تنهایی، چشم انتظاری و نامهربانی روح و روانش را فتح کرد.کاش دچار فراموشی میشد. اسم ها، خاطره ها،آدم ها و حتّی خودش را فراموش می کرد امّا تا لحظه ی آخر هوش و حواسش سرجایش بود. روح زخمی،خسته و بیمارش تن نحیفش را از پای درآورد. چند ماهی بود با دنیا قهر کرده بود،حرف نمی زد.
چند روز قبل که خسته و بی حال چشمانم را بسته امّا خواب نبودم سنگینی نگاه بی رمقش را حس کردم.بالشتم را برداشتم رفتم کنارش دراز کشیدم.صورت استخوانی و موهای حالا تُنک شده اش را نوازش کردم. سعی کردم بغلش کنم آنطوری که دلپسندش بود امّا بلد نبودم! هیچ وقت بلد نبودم! بر این همه ناتوانی خود و خستگی مادربزرگِ همیشه همراه و پشتیبان گریستم.استخوان هایش درد داشت.با کمک مادر به سختی نشاندمش.پشتش را به نرمی ماساژ دادم.پیشترها می گفت:دستت جان ندارد. حالا امّا دستان لاجانِ من هم برایش سنگین بود. تنها پوستی بر استخوان مانده بود.جگرم برای این همه درد و تنهایی سوخت.همانطور که بی صدا گریه می کردم بغلش کردم، چند لحظه بعد در آغوش من جان داد آنقدر راحت که گمان کردم خوابیده.
پدرش بودم. مادرش بودم . محرمش بودم. امّا به قدر کفایت مهربان نبودم! کج خلقی هایم را تاب می آورد و دم نمیزد.
مرگ پایان تمام دردهای مادربزرگ بود. از رفتنش غمگین نیستم. اکنون می دانم بعد از این همه درد و تنهایی و بی مهری به #آرامش رسیده امّا قدِ عمر بشر دلتنگم.☘️
🍃🌸
مادربزرگم زن کم حرف،خوش خلق،خوش سیما،دل رحم و عاشق جمع های شلوغ و پرهیاهو بود امّا در نهایت، تنهایی، چشم انتظاری و نامهربانی روح و روانش را فتح کرد.کاش دچار فراموشی میشد. اسم ها، خاطره ها،آدم ها و حتّی خودش را فراموش می کرد امّا تا لحظه ی آخر هوش و حواسش سرجایش بود. روح زخمی،خسته و بیمارش تن نحیفش را از پای درآورد. چند ماهی بود با دنیا قهر کرده بود،حرف نمی زد.
چند روز قبل که خسته و بی حال چشمانم را بسته امّا خواب نبودم سنگینی نگاه بی رمقش را حس کردم.بالشتم را برداشتم رفتم کنارش دراز کشیدم.صورت استخوانی و موهای حالا تُنک شده اش را نوازش کردم. سعی کردم بغلش کنم آنطوری که دلپسندش بود امّا بلد نبودم! هیچ وقت بلد نبودم! بر این همه ناتوانی خود و خستگی مادربزرگِ همیشه همراه و پشتیبان گریستم.استخوان هایش درد داشت.با کمک مادر به سختی نشاندمش.پشتش را به نرمی ماساژ دادم.پیشترها می گفت:دستت جان ندارد. حالا امّا دستان لاجانِ من هم برایش سنگین بود. تنها پوستی بر استخوان مانده بود.جگرم برای این همه درد و تنهایی سوخت.همانطور که بی صدا گریه می کردم بغلش کردم، چند لحظه بعد در آغوش من جان داد آنقدر راحت که گمان کردم خوابیده.
پدرش بودم. مادرش بودم . محرمش بودم. امّا به قدر کفایت مهربان نبودم! کج خلقی هایم را تاب می آورد و دم نمیزد.
مرگ پایان تمام دردهای مادربزرگ بود. از رفتنش غمگین نیستم. اکنون می دانم بعد از این همه درد و تنهایی و بی مهری به #آرامش رسیده امّا قدِ عمر بشر دلتنگم.☘️
🍃🌸
۴.۷k
۱۸ آبان ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.