هجرنامه
+خواب دیدم ابراهیم...
_ خیر است هاجر... چقدر عرق کرده ای؟ پیشانیت چرا اینقدر سرد است؟
+ ابراهیم... خواب ترسناکی بود... من بودم و اسماعیل و یک بیابان تنهایی...
تو ما را رها کرده بودی و دور میشدی... من هرچه تلاش میکردم نزدیک شوم، دورتر میشدم...
ابراهیم... هاجر را تنها میگذاری؟
_ آرام بگیر هاجرجان... آرام باش...
اگر یک روز ابراهیم هم نباشد خدای ابراهیم که هست...
*****
اسماعیل را از ابتدای سفر در آغوش گرفته و لحظه ای به من نمیسپاردش...
هی میخواهم بپرسم این سفر ناگهانی به کجاست؟ اسماعیل هنوز کوچک است... کمی صبر میکردید... ساره را چرا نیاوردیم؟ اما نه... هاجر اهل پرسش از ابراهیم نیست...
هاجر آدم سکوت است...
توی افکارم غرقم که می ایستد.چشمهایش به اسماعیل است و اشک آرام از بین محاسنش روی زمین می چکد...
تا چشم کار میکند بیابان است...
اسماعیل را به دستم میدهد...
_ از این جای مسیر جان تو و جان اسماعیلم، هاجرجان...
مات نگاهش میکنم... پاهایم میلرزد...
بازوهایم را محکم میگیرد:
_فرمان خداست عزیزدل...
همین یک کلام کافیست تا هاجر محکم بایستد...
اسماعیل را محکم به خودم میفشارم...
+ برو ابراهیم... برو... جان من و جان اسماعیلت...
و او برای آخرین بار پسر را میبوسد... شاید هم نه...
چشمهایم را بسته ام...
باز که میکنم رفته است... منم و یک بیابان تنهایی و پسری که تشنگی بیقرارش کرده....
روی زانوهایم مینشینم...
بغض دارم و داد:
مرا به که سپردی ابراهیم؟! مرا در این بیابان برهوت به که سپردی و رها کردی؟
صدایش در تمام صحرای مکه پیچید:
تو را به خدا سپردم هاجر...
خدای ابراهیم پشت و پناه هاجر...
#به_وقت_دلتنگی
#من_نوشت:
مرا به که سپردی و رفتی در این ویل عمیق تنهایی و دلتنگی؟
_ خیر است هاجر... چقدر عرق کرده ای؟ پیشانیت چرا اینقدر سرد است؟
+ ابراهیم... خواب ترسناکی بود... من بودم و اسماعیل و یک بیابان تنهایی...
تو ما را رها کرده بودی و دور میشدی... من هرچه تلاش میکردم نزدیک شوم، دورتر میشدم...
ابراهیم... هاجر را تنها میگذاری؟
_ آرام بگیر هاجرجان... آرام باش...
اگر یک روز ابراهیم هم نباشد خدای ابراهیم که هست...
*****
اسماعیل را از ابتدای سفر در آغوش گرفته و لحظه ای به من نمیسپاردش...
هی میخواهم بپرسم این سفر ناگهانی به کجاست؟ اسماعیل هنوز کوچک است... کمی صبر میکردید... ساره را چرا نیاوردیم؟ اما نه... هاجر اهل پرسش از ابراهیم نیست...
هاجر آدم سکوت است...
توی افکارم غرقم که می ایستد.چشمهایش به اسماعیل است و اشک آرام از بین محاسنش روی زمین می چکد...
تا چشم کار میکند بیابان است...
اسماعیل را به دستم میدهد...
_ از این جای مسیر جان تو و جان اسماعیلم، هاجرجان...
مات نگاهش میکنم... پاهایم میلرزد...
بازوهایم را محکم میگیرد:
_فرمان خداست عزیزدل...
همین یک کلام کافیست تا هاجر محکم بایستد...
اسماعیل را محکم به خودم میفشارم...
+ برو ابراهیم... برو... جان من و جان اسماعیلت...
و او برای آخرین بار پسر را میبوسد... شاید هم نه...
چشمهایم را بسته ام...
باز که میکنم رفته است... منم و یک بیابان تنهایی و پسری که تشنگی بیقرارش کرده....
روی زانوهایم مینشینم...
بغض دارم و داد:
مرا به که سپردی ابراهیم؟! مرا در این بیابان برهوت به که سپردی و رها کردی؟
صدایش در تمام صحرای مکه پیچید:
تو را به خدا سپردم هاجر...
خدای ابراهیم پشت و پناه هاجر...
#به_وقت_دلتنگی
#من_نوشت:
مرا به که سپردی و رفتی در این ویل عمیق تنهایی و دلتنگی؟
۱۲.۲k
۲۷ اردیبهشت ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.