رمان زندکی دوباره
رمان زندکی دوباره
پارت۱۸
#دلژین
-خب نظرت چیع؟
-نظرم اینع خفت کنم
مانلی بلند زد زیر خندع ک با تعجب گفتم:
-کار این بود؟
و بعد با داد گفتم:
-دامپزشکی!!
-مگع چشع!؟توکع داری پرستاری میخونی چ فرقی میکنع ک پرستار آدم باشی یا پرستار حیوان
با حرص گفتم:
-خدایا ب من صبر بدع ب تو عقل
بازم خندید ک چشم غره ای بهش رفتم..
با وارد شدنمون تو دامپزشکی چشمام گرد شد محیط جذابی بود با دکاراسیون شاد مخصوصن کوسن های بزرگ رنگی ک مخصوص حیوانات بود
-سلام خوش اومدین
ب شخصی ک این حرفو زدع بود نگاه کردم و با دیدن پسر جوونو جذابی تعجب کردم ب مانلی نگاه کردم ک فهمیدم بلع عشق خانوم ایشونه..
مانلی:سلام آقای دکتر مرصی ما همیشه اینجا مزاحم تونیم
پف دامپزشک هم شدع دکتر
پسرع:این چ حرفیع مراحمید
بعد روبه من کردو گفت:
-صلام عرض شد آلارا خانوم
زیر لب جوری ک مانلی بشنوع گفتم:
-این آلارا رو از کجا میشناسع؟!
مانلی با حرص نگام کردوگفت:
-احمق جون آلارا سگشو اینجا می اورد
سرمو تکون دادم و روبه پسرع فقط سلام آرومی کردم ک انگار تعجب کرد ک مثل خودش گرم نگرفتم..
پسرع:جکی رو نیوردین؟
-نع
سرشو تکون دادو اخم ریزی کرد وگفت:
-پس میتونم بپرسم ب چ علتی اومدید؟
خواستم چیزی بگم ک مانلی با اخم نگام کرد ک ساکت شدم و خودش روبه آقا دکترش گفت:
-واقعیتش برای کاغذی ک روی در زدید اومدیم
با تعجب ب مانلی گفت:
-شما میخواین کار کنین؟!!
مانلی: نع آلارا نیاز ب کار دارع
پسرع بهم نگاه کردو گفت؛
-جدن؟خوبع شما میونه خوبی ب حیوانات دارین ولی شما ک پزشکی نمیخونین..
-چرا میخونم
مانلی با اخم نگام کردوگفت:
-آلارا جان تو کع مدیریت میخوندی یادت رفتع؟
وبعد با حرص نگام کرد..یا خدا سوتی دادم
لبخند پهنی زدمو گفتم:
-دارم دوتا رشته رو میخونم یادت رفتع البتع بیشتر روی مدیریت حساب باز کردم ولی خب پزشکیمم خوبع
مانلی نفس راحتی کشیدو زیر لب گفت:
-نزدیک بود
پسرع : ک اینطور پس آلارا خانوم شما برای فردا کپی شناسنامه و وسایل لازمو بیارین برای بیمه
-حتما
نگاهی ب مچ دستم ک ساعتم بود کردمو گفتم:
-خوب مانلی جان دیگع دیر شد
-میموندین قهوه ای میخوردم
-ممنون ولی ما دیگع باید رفت زحمت کنیم
وبعد ب مانلی نگاه کردم همینطور ک محو دکترشون بود گفت:
-آرع برمونیم دیگع
نیشگونی از بازوش گرفتم ک بهم نگاهی کردوگفت:
-نع منظورم بریم الان مامانت نگرانت شدع
چشم غره ای رفتم بهش و بعد از خدافظی با دکترمون باهم از ب سمت خونع رفتیم..
بعد از تعریف کردن پیش مامان ک قرار دامپزشک بشم بسمت تختم رفتم با کلی دعا و ترس ب خواب رفتم #mahi+_+
پارت۱۸
#دلژین
-خب نظرت چیع؟
-نظرم اینع خفت کنم
مانلی بلند زد زیر خندع ک با تعجب گفتم:
-کار این بود؟
و بعد با داد گفتم:
-دامپزشکی!!
-مگع چشع!؟توکع داری پرستاری میخونی چ فرقی میکنع ک پرستار آدم باشی یا پرستار حیوان
با حرص گفتم:
-خدایا ب من صبر بدع ب تو عقل
بازم خندید ک چشم غره ای بهش رفتم..
با وارد شدنمون تو دامپزشکی چشمام گرد شد محیط جذابی بود با دکاراسیون شاد مخصوصن کوسن های بزرگ رنگی ک مخصوص حیوانات بود
-سلام خوش اومدین
ب شخصی ک این حرفو زدع بود نگاه کردم و با دیدن پسر جوونو جذابی تعجب کردم ب مانلی نگاه کردم ک فهمیدم بلع عشق خانوم ایشونه..
مانلی:سلام آقای دکتر مرصی ما همیشه اینجا مزاحم تونیم
پف دامپزشک هم شدع دکتر
پسرع:این چ حرفیع مراحمید
بعد روبه من کردو گفت:
-صلام عرض شد آلارا خانوم
زیر لب جوری ک مانلی بشنوع گفتم:
-این آلارا رو از کجا میشناسع؟!
مانلی با حرص نگام کردوگفت:
-احمق جون آلارا سگشو اینجا می اورد
سرمو تکون دادم و روبه پسرع فقط سلام آرومی کردم ک انگار تعجب کرد ک مثل خودش گرم نگرفتم..
پسرع:جکی رو نیوردین؟
-نع
سرشو تکون دادو اخم ریزی کرد وگفت:
-پس میتونم بپرسم ب چ علتی اومدید؟
خواستم چیزی بگم ک مانلی با اخم نگام کرد ک ساکت شدم و خودش روبه آقا دکترش گفت:
-واقعیتش برای کاغذی ک روی در زدید اومدیم
با تعجب ب مانلی گفت:
-شما میخواین کار کنین؟!!
مانلی: نع آلارا نیاز ب کار دارع
پسرع بهم نگاه کردو گفت؛
-جدن؟خوبع شما میونه خوبی ب حیوانات دارین ولی شما ک پزشکی نمیخونین..
-چرا میخونم
مانلی با اخم نگام کردوگفت:
-آلارا جان تو کع مدیریت میخوندی یادت رفتع؟
وبعد با حرص نگام کرد..یا خدا سوتی دادم
لبخند پهنی زدمو گفتم:
-دارم دوتا رشته رو میخونم یادت رفتع البتع بیشتر روی مدیریت حساب باز کردم ولی خب پزشکیمم خوبع
مانلی نفس راحتی کشیدو زیر لب گفت:
-نزدیک بود
پسرع : ک اینطور پس آلارا خانوم شما برای فردا کپی شناسنامه و وسایل لازمو بیارین برای بیمه
-حتما
نگاهی ب مچ دستم ک ساعتم بود کردمو گفتم:
-خوب مانلی جان دیگع دیر شد
-میموندین قهوه ای میخوردم
-ممنون ولی ما دیگع باید رفت زحمت کنیم
وبعد ب مانلی نگاه کردم همینطور ک محو دکترشون بود گفت:
-آرع برمونیم دیگع
نیشگونی از بازوش گرفتم ک بهم نگاهی کردوگفت:
-نع منظورم بریم الان مامانت نگرانت شدع
چشم غره ای رفتم بهش و بعد از خدافظی با دکترمون باهم از ب سمت خونع رفتیم..
بعد از تعریف کردن پیش مامان ک قرار دامپزشک بشم بسمت تختم رفتم با کلی دعا و ترس ب خواب رفتم #mahi+_+
۲۳.۷k
۱۸ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.