رمان زندگی دوباره
پارت۱۷
- دست این سازنده لوازم آرایشی درد نکنه لولو رو ب هلو تبدیل میکنن
چشم غره ای ب میلان رفتم و آینه ماشینو پایین کشیدمو گفتم:
-کاری نکردم فقط ی کرم زدم ک جلوی کبودی رو بگیر با ی رژ مات ک زخم لبام معلوم نشع تهشم ی خط چشمو ریمل ک چشمامو خوشگل کنع
میلان با شوخی روی فرمونو زدوگفت:
-یعنی چی زن اون خط آبر با ریموتو زدی ب چشات ک چی یعنی من چشام قشنگع بیاین دور واق واق کنن
بعد دستشو رو گردنش گذاشتو گفت:
-خدایا این شاهرگو ببر ولی این دخترو راهی کوچع خیابون نکن
همینطور ک سعی میکردم جلوی خندمو بگیرم گفتم:
-وای میلان بسه
میلان خندع جذابی کرد و ماشینو روبه در دانشگاه پارک کردوگفت:
-گفتع باشم پسری اومد سمتت مستقیم کی ب عاق داداشت خبر میدی
-دستمو ب نشونه برو بابای تکون دادم و ب سمت دانشگاه رفتم ک ی صدای بوقشو شنیدم و توجه ای نکردم..وارد کلاس شدم و روی صندلی نشستم اول کمی برام سخت بود آخع دانشگاهش غیر دولتی بودو مختلت و برام کمی سخت بود..
-سلام دلژین چقدر رنگ روشن بهت میاد
با فهمیدن ک اسمم دلژینه و باید عادت کنم ک بجای آلارا دلژینو بشنوم روبه دخترع سلامی گفتم و تشکر کردم ک لبخند پهنی زد و گفت:وای نمیدونی چقدر خوشحال شدم تحویل گرفتی
-چرا؟
-خوب تو همیشع مغروری و اصلا توجه ای ب ما نمیکنی
تو دلم گفتم این دلژینع ک براش نمهم نییتین نع آلارایی ک با ی دیقه دویت پیدا میکنع
-منو یادتع؟
-نع
ناراحت سرشو تکون دادوگفت:نیلوم نیلوفر حالا یادت اومد
سرمو الکی ب نشونع آرع تکون دادم ک گفت:
-جای کسیع میتونم بشینم
-نع بیا بشین
کنار نشستو با لذت شروع ب حرف زدن کرد دختر پر حرفی بود عین مانلی یکثرع میرفت.دختر مهربونی بود با اینکع کلی رفیق داشت ولی خیلی دوست داشت با دلژین اوکشع..
اینطور ک نیلو میگفت تا ساعت ۶ کلاس داشتیم و من تازه فهمیدم چقدر رشته ای ک دلژین میخونه مزخرفه و پر دردسرع
نیلو:دلژین چرا نشستی باید بریم بیمارستان
-چی؟چرا!؟
نیلو:حالت خوبع؟کار عملی داریم مخصوصن مایی ک داریم پرستاری میخونیم..
عاهانی گفتنم و وسایلمو جمع کردم
با ترس ب بچه ها نگاه میکردم ک با روپوش سفید در حال چک کردن حال بیمار بودن و حتا گاهی ب بیمار آمپولو سُرم وصل میکردن..با ترس ب نیلو نگاه کردمو گفتم:
-یعنی ماهم قرار آمپول بزنیم
نیلو سرشو تکون دادو با تعجب گفت:
-متمعنی خوبی دلژین؟تو همیشه توی کلاس دلو جرئتت بیشتر بودع و همیشع این کارا رو ب تو میسبردع
با استرس و ترس آب دهنمو قورت دادم خواستم بلند داد بزنم بگم اون دلژین بود نترس بودو آمپول میز من سایه آمپولو میبنم سکته میکنم چ برسه بخوام یکیو آمپول بزنم
تا میتونستم خودمو پشت بچه ها قائم میکردم تا استاد متوجه ام نشه با خونده شدن دلژین فدایی روح از بدنم جدا شد..
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.