عادت کرده ام…
عادت کرده ام…
به اینکه همیشه در بحرانهای زندگی ام…
خودم هوای خودم را داشته باشم…
در شب های بی خوابی ام,سرم را در بالش فرو کنم و خیسی بالش رابه جان بخرم…
وقتی بغض میکنم …
زانوهایم را در آغوش بگیرم و خودم را دلداری بدهم…
عادت کرده ام وقتی باد می آید کلاهم را سفت بچسبم,نه بازوی بغل دستی ام را…
یاد گرفتم با روی گشاده لبخند بزنم…
لبخندی که دیگر خودم هم معنیش را نمی دانم…
میبینی ؟!
تنهایی با همه دردی که دارد…
مرا "مرد" به بار آورده………
به اینکه همیشه در بحرانهای زندگی ام…
خودم هوای خودم را داشته باشم…
در شب های بی خوابی ام,سرم را در بالش فرو کنم و خیسی بالش رابه جان بخرم…
وقتی بغض میکنم …
زانوهایم را در آغوش بگیرم و خودم را دلداری بدهم…
عادت کرده ام وقتی باد می آید کلاهم را سفت بچسبم,نه بازوی بغل دستی ام را…
یاد گرفتم با روی گشاده لبخند بزنم…
لبخندی که دیگر خودم هم معنیش را نمی دانم…
میبینی ؟!
تنهایی با همه دردی که دارد…
مرا "مرد" به بار آورده………
۵.۴k
۲۸ آذر ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.