رمان بند انگشتی من
#رمان_بند_انگشتی_من
#پارت_20
جاان تازه شام خورده بودیم که
یاسر: تو کفشاتو بپوش بریم، من از مغازه واست کیک میخرم
فاطیما: چشم
و بدو کرد سمت در بین کفشایی که آماده گذاشته بودیم کفش خودش رو برداشت
چقدر ناز شده بود شلوار کارگوی لی آبی و یه پیرهن نیم تنه مشکی که با کفشای کتونی مشکیش حسابی میومد موهاشم مامان خرگوشی بافته بود و بعدش گوجه ای کرده بود و یه پنس آبی که روش گربه داشت روی موهاش زده بود تیپش شبیه دخترای نوجوون بود ولی فاطیمای من کلا 5 سالشه و دقیقا واسه همینه که جذاب شده
کالج هامو پام کردم و مامانم اومد بیرون درو قفل کردمو چمدون هارو برداشتم و بعد چند قدمی روی زمین گذاشتم و سوئیچ رو از جیبم در آوردم صدای باز شدن قفل درها که اومد قفل صندوق رو باز کردم و چمدون هارو توش گذاشتم و رو به مامان کردم و با دست به سمت ماشین اشاره کردم و خودم سمت مغازه رفتم گوشیمو در آوردم و تو تلفن رو اسم منصور زدم بعد دومین بوق جواب داد
منصور: سلام داداش
یاسر: علیک، من دارم راه میفتم یه 10 دقیقه دیگه میام دنبالت
منصور: تو تازه زنگ میزنی؟! من زیر پام علف سبز رفته بعد تو میگی مو هنوز راه نیوفتادوم؟
منصور همیشه با لحجه بجنوردیش صحبت میکنه (منصور رفیق جیکمه)
یاسر: گفتم که دارم میام تو زود حاظر شدی گوساله!
منصور: خیل خوب حالا زود بیه که ننم عاصیم کرده
وارد مغازه شدم
فروشنده که دختره آویزون همیشگی بود با عشوه شروع کرد به خوش آمد گویی
یاسر: اومدم اومدم من مغازم قطع کن به کارم برسم
با کلی چرت و پرت بارم کردن قطع کرد
فروشنده: آقا یاسر نگفتید چی میخواید؟
از عشوه ای که برام میومد حالم بهم میخورد اخم سنگینی کردم
یاسر: خودم چلاق ام نیستم برمیدارم!
از جلوی چشای متعجب دختره رد شدم و کیک و آبمیوه و چیپس و چند تا تنقلات دیگه برداشتم که تو راه سرمون گرم باشه
رفتم و حساب کردم و از مغازه اومدم بیرون آخه چرا باید مغازه ای که چند قدمی خونه ماس یه فروشنده دختر آویزون داشته باشه؟
همینجوری با اخم نشستم تو ماشین
مامان: چیشده درد و برات بخوره به سرم؟
جوابش و با سکوت دادم و پلاستیک خوراکی و دادم مامان که رو صندلی شاگرد نشسته بود بعد چرخوندن سوئیچ به راه افتادیم تا رسیدن به خونه منصور فاطیما فقط مشغول خوردن بود و مامان بیرون رو نگاه میکرد
ماشینو جلوی خونه منصور نگه داشتم
بهش زنگ زدم فقط بوق میخورد بعد 5 مین بوق پیغام صوتی وصل شد، قطع کردم
آخه این وامونده منو مسخره کرده میگه حاظرم زیر پام علف سبز شد از اونورم جواب نمیده
دوباره زنگ زدم بوق اول نخورده بود که صدای زدن شیشه اومد سرمو بالا گرفتم دیدم منصوره اخمام تو هم رفت شیشه رو دادم پایین و سرش داد زدم
.
.
برای خوندن ادامه رمان به پیج زیر برید
@band_angoshti
#پارت_20
جاان تازه شام خورده بودیم که
یاسر: تو کفشاتو بپوش بریم، من از مغازه واست کیک میخرم
فاطیما: چشم
و بدو کرد سمت در بین کفشایی که آماده گذاشته بودیم کفش خودش رو برداشت
چقدر ناز شده بود شلوار کارگوی لی آبی و یه پیرهن نیم تنه مشکی که با کفشای کتونی مشکیش حسابی میومد موهاشم مامان خرگوشی بافته بود و بعدش گوجه ای کرده بود و یه پنس آبی که روش گربه داشت روی موهاش زده بود تیپش شبیه دخترای نوجوون بود ولی فاطیمای من کلا 5 سالشه و دقیقا واسه همینه که جذاب شده
کالج هامو پام کردم و مامانم اومد بیرون درو قفل کردمو چمدون هارو برداشتم و بعد چند قدمی روی زمین گذاشتم و سوئیچ رو از جیبم در آوردم صدای باز شدن قفل درها که اومد قفل صندوق رو باز کردم و چمدون هارو توش گذاشتم و رو به مامان کردم و با دست به سمت ماشین اشاره کردم و خودم سمت مغازه رفتم گوشیمو در آوردم و تو تلفن رو اسم منصور زدم بعد دومین بوق جواب داد
منصور: سلام داداش
یاسر: علیک، من دارم راه میفتم یه 10 دقیقه دیگه میام دنبالت
منصور: تو تازه زنگ میزنی؟! من زیر پام علف سبز رفته بعد تو میگی مو هنوز راه نیوفتادوم؟
منصور همیشه با لحجه بجنوردیش صحبت میکنه (منصور رفیق جیکمه)
یاسر: گفتم که دارم میام تو زود حاظر شدی گوساله!
منصور: خیل خوب حالا زود بیه که ننم عاصیم کرده
وارد مغازه شدم
فروشنده که دختره آویزون همیشگی بود با عشوه شروع کرد به خوش آمد گویی
یاسر: اومدم اومدم من مغازم قطع کن به کارم برسم
با کلی چرت و پرت بارم کردن قطع کرد
فروشنده: آقا یاسر نگفتید چی میخواید؟
از عشوه ای که برام میومد حالم بهم میخورد اخم سنگینی کردم
یاسر: خودم چلاق ام نیستم برمیدارم!
از جلوی چشای متعجب دختره رد شدم و کیک و آبمیوه و چیپس و چند تا تنقلات دیگه برداشتم که تو راه سرمون گرم باشه
رفتم و حساب کردم و از مغازه اومدم بیرون آخه چرا باید مغازه ای که چند قدمی خونه ماس یه فروشنده دختر آویزون داشته باشه؟
همینجوری با اخم نشستم تو ماشین
مامان: چیشده درد و برات بخوره به سرم؟
جوابش و با سکوت دادم و پلاستیک خوراکی و دادم مامان که رو صندلی شاگرد نشسته بود بعد چرخوندن سوئیچ به راه افتادیم تا رسیدن به خونه منصور فاطیما فقط مشغول خوردن بود و مامان بیرون رو نگاه میکرد
ماشینو جلوی خونه منصور نگه داشتم
بهش زنگ زدم فقط بوق میخورد بعد 5 مین بوق پیغام صوتی وصل شد، قطع کردم
آخه این وامونده منو مسخره کرده میگه حاظرم زیر پام علف سبز شد از اونورم جواب نمیده
دوباره زنگ زدم بوق اول نخورده بود که صدای زدن شیشه اومد سرمو بالا گرفتم دیدم منصوره اخمام تو هم رفت شیشه رو دادم پایین و سرش داد زدم
.
.
برای خوندن ادامه رمان به پیج زیر برید
@band_angoshti
۴.۵k
۲۲ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.