قسمت هشتم
قسمت هشتم
یوکیو
این دیگه چه دختریه؟رفتاراش برام منزجر کنندست چون با این تحقیر کردناش ازش متنفر شدم. بهش با تنفر نگاه میکردم که متوجه من شد و توی چشمام زل زد ولی نه نه نمیتونست خودش باشه نه...نه...نمیشد...نمیشد...از توی چشماش وحشتو دیدم و با لرزش دستم متوجه وحشت خودم هم شدم. خیلی ناگهانی ایستاد که باعث افتادن صندلیش و از اونجایی که به من نگاه میکرد، توجه بقیه به سمتم جلب شد. با لرزش انگشت اشارشو به سمتم گرفتو با ناباوری گفت:((ت..تو..تو...تو!))سریع به ساعتش نگاه کرد و گفت:((ببخشید سنسی مثل اینکه وقت کلاس تموم شده پس با اجازتون...))خیلی سریع تر از چیزی که فکر میکردم وسایلشو جمع کرد و با دو از کلاس خارج شد و دوستش هم بعد اون بیرون رفت ولی من به در خیره شده بودم. با تکون های کیویا و ماساکی به خودم اومدم و در مقابل چشمای پر از سوال همه از کلاس زدم بیرون به دنبال سایومی رفتم. بچهها پشت سر من از کلاس اومدن بیرون ولی بدون توجه به اطرافم دستمو دراز کردم و داد زدم:((سایو!سایو وایسا! وایسا!))همونطور که میدوید با ترس سرشو به سمتم چرخوند ولی همین که برگشت با سریع ترین دونده مدرسه یا همون ماساکی خودمون برخورد کرد ولی نمیتونست پسش بزنه چون خیلی ترسیده بود. بهشون رسیدمو دستاشو گرفتمو رو به ماساکی گفتم:((ممنون مسا،خیلی خیلی ممنون.))ماساکی با یه قیافه عجیب غریب گفت:((فکر کنم باید یه توضیحی بدی.))باشه ای گفتمو به سایومی نگاه کردم که ترس چشما و لرزش دستاش داشت از بین میرفت. حالا تقریبا همه دانش آموزای توی راهرو داشتن به ما نگاه میکردن ولی یه دفعه و کاملا بی اختیار سایومی رو یه سمت خودم کشیدمو بغلش کردم و انگار که تو اون لحظه قوانین مدرسه رو هم یادم رفته بود،با بهت زمزمه کردم:((سایو.))
ادامه دارد...
#ww
یوکیو
این دیگه چه دختریه؟رفتاراش برام منزجر کنندست چون با این تحقیر کردناش ازش متنفر شدم. بهش با تنفر نگاه میکردم که متوجه من شد و توی چشمام زل زد ولی نه نه نمیتونست خودش باشه نه...نه...نمیشد...نمیشد...از توی چشماش وحشتو دیدم و با لرزش دستم متوجه وحشت خودم هم شدم. خیلی ناگهانی ایستاد که باعث افتادن صندلیش و از اونجایی که به من نگاه میکرد، توجه بقیه به سمتم جلب شد. با لرزش انگشت اشارشو به سمتم گرفتو با ناباوری گفت:((ت..تو..تو...تو!))سریع به ساعتش نگاه کرد و گفت:((ببخشید سنسی مثل اینکه وقت کلاس تموم شده پس با اجازتون...))خیلی سریع تر از چیزی که فکر میکردم وسایلشو جمع کرد و با دو از کلاس خارج شد و دوستش هم بعد اون بیرون رفت ولی من به در خیره شده بودم. با تکون های کیویا و ماساکی به خودم اومدم و در مقابل چشمای پر از سوال همه از کلاس زدم بیرون به دنبال سایومی رفتم. بچهها پشت سر من از کلاس اومدن بیرون ولی بدون توجه به اطرافم دستمو دراز کردم و داد زدم:((سایو!سایو وایسا! وایسا!))همونطور که میدوید با ترس سرشو به سمتم چرخوند ولی همین که برگشت با سریع ترین دونده مدرسه یا همون ماساکی خودمون برخورد کرد ولی نمیتونست پسش بزنه چون خیلی ترسیده بود. بهشون رسیدمو دستاشو گرفتمو رو به ماساکی گفتم:((ممنون مسا،خیلی خیلی ممنون.))ماساکی با یه قیافه عجیب غریب گفت:((فکر کنم باید یه توضیحی بدی.))باشه ای گفتمو به سایومی نگاه کردم که ترس چشما و لرزش دستاش داشت از بین میرفت. حالا تقریبا همه دانش آموزای توی راهرو داشتن به ما نگاه میکردن ولی یه دفعه و کاملا بی اختیار سایومی رو یه سمت خودم کشیدمو بغلش کردم و انگار که تو اون لحظه قوانین مدرسه رو هم یادم رفته بود،با بهت زمزمه کردم:((سایو.))
ادامه دارد...
#ww
۲.۱k
۲۱ شهریور ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.