ویو نامرا

ویو نامرا
اون پدرم بود پدری که ۵ سال پیش فکر میکردم مرده اما زندس
پدر نامرا ویو
واییی بدبخت شدم حالا چیکار کنم که یهو یهه فکر به سرم زد
به پدر یونگی گفتم که دخترم منو دیده پدر یونگی و من با هم همکار بودیم وقتی تصمیمم رو بهش گفتم هم خوشحال شد و هم قبول کرد چون واسه آیندهی شرکتمون هم مفید بود پس رفتیم پیش یونگی تا بهش بگیم
ویو یونگی
چرا اون موقع نامرا انقدر تعجب کرد به حر هال اون دختره هرزه به من ربطی نداره اون فقط خدمتکار و برده هست
داشتم همینطور فکر میکردم که یهو در باز شد پدم و همکارش (پدر نامرا)امدن داخل خونم بهشون خوش آمد گفتم و گفتن که میخوان با هم صحبت کنن پس منم رفتم و نشستم
پدر یونگی :ببین پسرم سریع میرم سر اصل مطلب تو باید با نامرا ازدواج کنی یونگی بلند شد و با داد گفت
من نمیخوام با اون دختره هزره ازدواج کنم
نامرا که تمام این مدت پشت در بود اومد و به پدرش سیلی محکمی زد که پدر نامرا گفت
پدر نانرا :ععع حالا که اینجوری هست من تو رو به آقای مین میفروشم
نامرا با این حرف پدرش اشک تو چشماش جمع شد و روبه یونگی گفت :















خمارییییییی


بچه ها ببخشید مدت زیادی نبودم تقریبا ۲ هفته اما قول میدم بیشتر فعالیت کنم
شرایط پارت بعد
کامنت ۵۰
لایک ۴۰
فالوور ۷۰