پشیمونی
پشیمونی...
پارت.۲۰
ویو نویسنده
تهون خندید و رو به جونگهی گفت:
ته: جونگهی..از کشتن چه کسی خیلی درد کشیدی؟!
جونگهی مکثی کرد د قیافش رفت تو حالت فکر کردن...لبش رو جلو آورده بود و به جایی خیره بود..
بعد چند ثانیه..شروع کرد..
جونگهی: حدودا پونزده سال پیش..که بیست و دو سالم عاشق یه دختر شدم..اولش همه چی خوب بود...باهم بیرون میرفتیم..خوش میگذرونیدم..به سفر میرفتیم..خلاصه خیلی کارا میکردیم...اما یه روز تو شرکت دیدم ضرر میلیاردی کردم..تعجب کردم..من از پدرم یاد گرفته بودم محتاط باشم..همیشه هم محتاط بودم..بار اول دنبال اون طرف رفتم..بهش شک کردم ولی گفتم نه..این امکان نداره..نمیشه..اصلا نمیتونه..
چند لحظه سکوت کرد..
و بعد از نفس گرفتن ادامه داد.
جونگهی: بعد یه ماه..دیدم..هر روز دارم ضربه میخورم..تا اینکه یه روز دیدم یواشکی داره صحبت میکنه...داشت با پدرش صحبت میکرد.. و میگفت که چقدر احمقم که گولش رو خوردم..
همه بهش خیره بودن..
جونگهی: یه روز تو بالکن شرکت جلوم وایساده بود..آروم آروم شروع کردم به صحبت کردن...بعد صدا ها بالا رفت..کم کم شدت گرفت...که آخر به حدی رسید که هردومون به مرز مرگ رسیدیم...یکی باید میمرد..که..من ماشه رو کشیدم..و..بوممم..
همه تو فکر فرو رفتن..
جونگهی: اون روز ناراحت نشدم که کشتمش..اون حتی با دشمنم تو رابطه بود..از خودم ناراحت شدم..که چرا انقدر احمق بودم..
جنا: لب زد..
جنا: هعییی..تو احمق نبودی..همه ما باورمون شده بود..اون حتی تا نامزدی هم باهات اومده بود..
جونگهی: اوهوم..
جیمین: خب حالا نوبت جناست..
ادامه دارد..
پارت.۲۰
ویو نویسنده
تهون خندید و رو به جونگهی گفت:
ته: جونگهی..از کشتن چه کسی خیلی درد کشیدی؟!
جونگهی مکثی کرد د قیافش رفت تو حالت فکر کردن...لبش رو جلو آورده بود و به جایی خیره بود..
بعد چند ثانیه..شروع کرد..
جونگهی: حدودا پونزده سال پیش..که بیست و دو سالم عاشق یه دختر شدم..اولش همه چی خوب بود...باهم بیرون میرفتیم..خوش میگذرونیدم..به سفر میرفتیم..خلاصه خیلی کارا میکردیم...اما یه روز تو شرکت دیدم ضرر میلیاردی کردم..تعجب کردم..من از پدرم یاد گرفته بودم محتاط باشم..همیشه هم محتاط بودم..بار اول دنبال اون طرف رفتم..بهش شک کردم ولی گفتم نه..این امکان نداره..نمیشه..اصلا نمیتونه..
چند لحظه سکوت کرد..
و بعد از نفس گرفتن ادامه داد.
جونگهی: بعد یه ماه..دیدم..هر روز دارم ضربه میخورم..تا اینکه یه روز دیدم یواشکی داره صحبت میکنه...داشت با پدرش صحبت میکرد.. و میگفت که چقدر احمقم که گولش رو خوردم..
همه بهش خیره بودن..
جونگهی: یه روز تو بالکن شرکت جلوم وایساده بود..آروم آروم شروع کردم به صحبت کردن...بعد صدا ها بالا رفت..کم کم شدت گرفت...که آخر به حدی رسید که هردومون به مرز مرگ رسیدیم...یکی باید میمرد..که..من ماشه رو کشیدم..و..بوممم..
همه تو فکر فرو رفتن..
جونگهی: اون روز ناراحت نشدم که کشتمش..اون حتی با دشمنم تو رابطه بود..از خودم ناراحت شدم..که چرا انقدر احمق بودم..
جنا: لب زد..
جنا: هعییی..تو احمق نبودی..همه ما باورمون شده بود..اون حتی تا نامزدی هم باهات اومده بود..
جونگهی: اوهوم..
جیمین: خب حالا نوبت جناست..
ادامه دارد..
- ۹.۶k
- ۲۳ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۶۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط