فیک جونگکوک: اتاق۳۱۱
فیک جونگکوک: اتاق۳۱۱
part²⁹
*سه ماه نیم بعد
ویو چه مین
سه ماه نیمه که خبری از جونگکوک نیست
نه دیدمش نه چیزی ازش شنیدم نه جایی اسمش به گوشمخورده
توی این سه ماه نیم چندتا اتفاق افتاد
چندتایی میآمدند و از جونگکوک ازم میپرسیدن و میگفتن کهکجاست
ولی خب نباید چیزی میگفتمو میپرسیدم
چندباری بهم حمله کردن و زخمی شدم
چندباری هم میخوان زور بزنبیان داخل که نشد
اینقدر مزاحمم میشدن که به پلیس گزارش کردم ولی اوناهمبرامکارینکردن
تویاین سه ماه نیم هرجا که میرفتم اینگار دنبالم بودن
خیلی حواسم به دور برم بود که یوقت بلایی سرمنیارن
حتی یه ماشین مشکی هم جلوی ساختمانی که زندگی میکردم بود و هیج وقت نمیرفت
توی این سه ماه نیم همش اونجا بود ولی من نزدیکش نرفتم و چیزی نمیگفتم
فقط توی این سه ماه نیم به جونگکوک فکر میکردم
توی خونه درحال اشپزی،شستن،کارکردن،سرکار،خوابیدن و ...
همیشه همیشه فکرجونگکوک بودم
امروز از خواب بیدار شدم
آماده شدم رفتم سرکار
روکش دکتریم رو پوشیدم و رفتم سرکار
از ساعت۶صبح تا ۱۰ شب که شیفت کاریمتموم میشد سرکار بودم
ساعت ۱۰ شب شد و شیفت کاریمتموم شد
روکش دکتریم رو عوض کردم و لباس های معمولیم رو پوشیدم
از همکارام خدافظی کردم و رفتم سمت ماشینم و سوار ماشین شدم و رفتم خونه
وقتی که رسیدم به ساختمونی که توش زندگیمیکردم
اون ماشینه مشکی که همیشه جلوی ساختمون بود رفته بود و بجاش یه وَن بزرگمشکی بود
نمیدونمچخبر و برای اینکه بهش توجه نکنم به جلوم نگاه کردم تا درپارکینگ باز شه و برم داخل
ماشینم رو داخل پارکینگ ساختمون پارک کردم و رفتم سوار آسانسور شدم و رفتم طبقه ای خودم
داشتم کیلدای خونم رو از کیفم در میآوردم که در آسانسور باز شد
نگاه نکردم ببینم کیه
کلیدم رو از توی کیفم پیدا کردم و خواستم در خونه رو بازکنم که
کلیدماز توی دستم افتاد روی زمین
خم شد تا بردارمش که یکی دیگه برش داشت
وقتی صورتم رو بالا گرفتم با صورت جونگکوک روبه رو شدم
شکه شدم و چشمام درشت شد
ابروش زخم شده بود و همینطور لبش
اینگار یکی با مشت زده بود توی صورتش
داشتم نگاهش میکردم که جونگکوک گفت...
_چخبر چه چه کوچولو؟(لبخند)
continues...
ادامه دارد...
part²⁹
*سه ماه نیم بعد
ویو چه مین
سه ماه نیمه که خبری از جونگکوک نیست
نه دیدمش نه چیزی ازش شنیدم نه جایی اسمش به گوشمخورده
توی این سه ماه نیم چندتا اتفاق افتاد
چندتایی میآمدند و از جونگکوک ازم میپرسیدن و میگفتن کهکجاست
ولی خب نباید چیزی میگفتمو میپرسیدم
چندباری بهم حمله کردن و زخمی شدم
چندباری هم میخوان زور بزنبیان داخل که نشد
اینقدر مزاحمم میشدن که به پلیس گزارش کردم ولی اوناهمبرامکارینکردن
تویاین سه ماه نیم هرجا که میرفتم اینگار دنبالم بودن
خیلی حواسم به دور برم بود که یوقت بلایی سرمنیارن
حتی یه ماشین مشکی هم جلوی ساختمانی که زندگی میکردم بود و هیج وقت نمیرفت
توی این سه ماه نیم همش اونجا بود ولی من نزدیکش نرفتم و چیزی نمیگفتم
فقط توی این سه ماه نیم به جونگکوک فکر میکردم
توی خونه درحال اشپزی،شستن،کارکردن،سرکار،خوابیدن و ...
همیشه همیشه فکرجونگکوک بودم
امروز از خواب بیدار شدم
آماده شدم رفتم سرکار
روکش دکتریم رو پوشیدم و رفتم سرکار
از ساعت۶صبح تا ۱۰ شب که شیفت کاریمتموم میشد سرکار بودم
ساعت ۱۰ شب شد و شیفت کاریمتموم شد
روکش دکتریم رو عوض کردم و لباس های معمولیم رو پوشیدم
از همکارام خدافظی کردم و رفتم سمت ماشینم و سوار ماشین شدم و رفتم خونه
وقتی که رسیدم به ساختمونی که توش زندگیمیکردم
اون ماشینه مشکی که همیشه جلوی ساختمون بود رفته بود و بجاش یه وَن بزرگمشکی بود
نمیدونمچخبر و برای اینکه بهش توجه نکنم به جلوم نگاه کردم تا درپارکینگ باز شه و برم داخل
ماشینم رو داخل پارکینگ ساختمون پارک کردم و رفتم سوار آسانسور شدم و رفتم طبقه ای خودم
داشتم کیلدای خونم رو از کیفم در میآوردم که در آسانسور باز شد
نگاه نکردم ببینم کیه
کلیدم رو از توی کیفم پیدا کردم و خواستم در خونه رو بازکنم که
کلیدماز توی دستم افتاد روی زمین
خم شد تا بردارمش که یکی دیگه برش داشت
وقتی صورتم رو بالا گرفتم با صورت جونگکوک روبه رو شدم
شکه شدم و چشمام درشت شد
ابروش زخم شده بود و همینطور لبش
اینگار یکی با مشت زده بود توی صورتش
داشتم نگاهش میکردم که جونگکوک گفت...
_چخبر چه چه کوچولو؟(لبخند)
continues...
ادامه دارد...
۶.۱k
۲۶ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.