سلام قسمت هفت
سلام قسمت هفت
چاقوی مرگ🔪 قسمت هفت
مدرسه رو پیچوندم،دیگه امروز و نمیتونم تحمل کنم تا خبر مرگ یکی دیگه رو بشنوم از دو روز پیش که خبر مرگ همه ی بچه ها و داییم و شنیدم ولی فقط امیدوارم الکس و دیانا رو نکشن البته برای همه خیلی نگرانم
دیانا زنگ میزنه
دیانا:((باورت نمیشه کی مرده!!!!))
من:((دیگه طاقت ندارم ولی بگو))
دیانا:((معلممون خانم میشل!!))
من:((چی!چطور ممکنه آخه!!!))
دیانا:(( واقعا نمیدونم))
الان بیرونم پیش الکس و دیانا
الکس:((خب شما چه فکری میکنین که اینا کی بودن به نظر من که فامیل یا یکی از بچه های کلاس یا مدرسه و اونایی که کنارمونن))
من:((منم نمیدونم فکر میکنم یکی از بچه های کلاسن))
دیانا:((عه عه اممم من میگم شاید یه گروهن توی دبیرستان))
من:((اوم فکر خوبیه فکر کنم همین باشه))
الکساندر:((به نظرم فکر دیانا خیلی خوبه چون کسی تنها نمیتونه همیچین کاری بکنه))
دیانا:((ممنون. راستی مادر منم چند سال پیش کشته شد بیرون بود دم در که داشت میومد دور از چشم منو بابام کشتنش))
من:((وای خیلی ناراحت شدم))
الکساندر:((منم همینطور!))
واقعا نمیدونم چرا بهشون گفتم ولی فکر کردم باید خودمو خالی کنم
من:((راستش حالا که بحثش شد منم باید بهتون بگم که ناپدریم داشت منو یه روز که مادرم سر کار بود میکشت و...))
آره دیگه کل ماجرا رو بهشون گفتم
الکس:((وای خدااااا دارم دیوونه میشم))
دیانا:((منم!آخه چرا اینجوری شد))
من:((واقعا خودمم نمیدونم))
کل اون موقع رو باهم حرف زدیم البته نه فقط درمورد قتلا و امروزم تموم شد
خب این قسمت هم تموم شد آماده باشین که داره خیلی هیجان انگیز میشه
چاقوی مرگ🔪 قسمت هفت
مدرسه رو پیچوندم،دیگه امروز و نمیتونم تحمل کنم تا خبر مرگ یکی دیگه رو بشنوم از دو روز پیش که خبر مرگ همه ی بچه ها و داییم و شنیدم ولی فقط امیدوارم الکس و دیانا رو نکشن البته برای همه خیلی نگرانم
دیانا زنگ میزنه
دیانا:((باورت نمیشه کی مرده!!!!))
من:((دیگه طاقت ندارم ولی بگو))
دیانا:((معلممون خانم میشل!!))
من:((چی!چطور ممکنه آخه!!!))
دیانا:(( واقعا نمیدونم))
الان بیرونم پیش الکس و دیانا
الکس:((خب شما چه فکری میکنین که اینا کی بودن به نظر من که فامیل یا یکی از بچه های کلاس یا مدرسه و اونایی که کنارمونن))
من:((منم نمیدونم فکر میکنم یکی از بچه های کلاسن))
دیانا:((عه عه اممم من میگم شاید یه گروهن توی دبیرستان))
من:((اوم فکر خوبیه فکر کنم همین باشه))
الکساندر:((به نظرم فکر دیانا خیلی خوبه چون کسی تنها نمیتونه همیچین کاری بکنه))
دیانا:((ممنون. راستی مادر منم چند سال پیش کشته شد بیرون بود دم در که داشت میومد دور از چشم منو بابام کشتنش))
من:((وای خیلی ناراحت شدم))
الکساندر:((منم همینطور!))
واقعا نمیدونم چرا بهشون گفتم ولی فکر کردم باید خودمو خالی کنم
من:((راستش حالا که بحثش شد منم باید بهتون بگم که ناپدریم داشت منو یه روز که مادرم سر کار بود میکشت و...))
آره دیگه کل ماجرا رو بهشون گفتم
الکس:((وای خدااااا دارم دیوونه میشم))
دیانا:((منم!آخه چرا اینجوری شد))
من:((واقعا خودمم نمیدونم))
کل اون موقع رو باهم حرف زدیم البته نه فقط درمورد قتلا و امروزم تموم شد
خب این قسمت هم تموم شد آماده باشین که داره خیلی هیجان انگیز میشه
۳.۴k
۰۷ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.