یادمه خونه خانجونم یه حیاط بزرگ جلوی ساختمون داشت که همیش
یادمه خونه خانجونم یه حیاط بزرگ جلوی ساختمون داشت که همیشه اونجا بازی میکردیم
یه حیاط پشت ساختمون بود
که رفت و آمد زیادی نداشتیم اما دقیقا یادمه یه زیرزمین اونجا بود که چون نورگیر نبود همیشه تاریک بود
همین موضوع باعث شده بود که اونجا خیلی وحشتناک و مخوف بنظر برسه .
همیشه از اونجا می ترسیدم هیچوقت یادم نمیاد بخاطر اون زیرزمین تنهایی رفته باشم حیاط پشتی
یه بار که برنامه کودک آلیس در سرزمین عجایب میدیدم به ذهنم رسید که شاید اگه منم برم توی اون زیرزمین حتما با یه دنیای جدید مثل آلیس رو به رو میشم
با کلی ترس و لرز و کنجکاوی کودکانه بالاخره تصمیم گرفتم و رفتم پایین از پله های زیرزمین وقتی که رسیدم به آخرین پله درکمال ناباوری تنها چیزی که بعد اینهمه ترس عایدم شد انگورای آویزون و دبه های سیرترشی خانجونم بود .
میدونی ته قصه ام خواستم به کجا برسم ؟!!
وقتی از رفتنت حرف زدی ... وقتی وسط راه جا زدی و پشت کردی به همه قول و قرارامون...
اولش فکرکردن به نبودنت دیوونه ام میکرد ...
برام به اندازه همون زیرزمین حیاط پشتی خونه خانجونم ترسناک و مخوف بود ...
حالا که خیلی وقته رفتی و منم با رفتنت کنار اومدم فقط به این فکر میکنم ، بودنت توهمی بود که فقط با رفتنت از بین می رفت ...
گاهی فکرمیکنم ترس از دست دادن آدما میتونه خیلی سختتر و غیرقابل تحمل تر از رفتن واقعی اونا باشه .
یه حیاط پشت ساختمون بود
که رفت و آمد زیادی نداشتیم اما دقیقا یادمه یه زیرزمین اونجا بود که چون نورگیر نبود همیشه تاریک بود
همین موضوع باعث شده بود که اونجا خیلی وحشتناک و مخوف بنظر برسه .
همیشه از اونجا می ترسیدم هیچوقت یادم نمیاد بخاطر اون زیرزمین تنهایی رفته باشم حیاط پشتی
یه بار که برنامه کودک آلیس در سرزمین عجایب میدیدم به ذهنم رسید که شاید اگه منم برم توی اون زیرزمین حتما با یه دنیای جدید مثل آلیس رو به رو میشم
با کلی ترس و لرز و کنجکاوی کودکانه بالاخره تصمیم گرفتم و رفتم پایین از پله های زیرزمین وقتی که رسیدم به آخرین پله درکمال ناباوری تنها چیزی که بعد اینهمه ترس عایدم شد انگورای آویزون و دبه های سیرترشی خانجونم بود .
میدونی ته قصه ام خواستم به کجا برسم ؟!!
وقتی از رفتنت حرف زدی ... وقتی وسط راه جا زدی و پشت کردی به همه قول و قرارامون...
اولش فکرکردن به نبودنت دیوونه ام میکرد ...
برام به اندازه همون زیرزمین حیاط پشتی خونه خانجونم ترسناک و مخوف بود ...
حالا که خیلی وقته رفتی و منم با رفتنت کنار اومدم فقط به این فکر میکنم ، بودنت توهمی بود که فقط با رفتنت از بین می رفت ...
گاهی فکرمیکنم ترس از دست دادن آدما میتونه خیلی سختتر و غیرقابل تحمل تر از رفتن واقعی اونا باشه .
- ۸۰
- ۲۳ آبان ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط