پارت ⁴ گمشده
پارت ⁴ گمشده
کوک: هوففف(پاهاشو فشار میده)
ایم: ایییی ول کننن تو کیی
کوک: منم چاگیا
ایم: کی اینو راه دادهها کی
منشی کیم: من راهش دادم ارباب گفت اگه اون بره مشکلی نیست
ایم: تو گوه خوردی راه دادی مرتیکه
ایم: پامیشه میره اشپزخونه
کوک: عهه وایسا حرف بزنیمم
ایم: راجب؟
کوک: اینکه وارد رابطه شیم
ایم: پوزخند * هه زکی برو پی کارت
کوک: خب چرا من ازت خشم اومده
ایم: ولی من نه حسی بهت ندارم
کوک: (کلافه دستشو میکنه تو موهاش) شاید نظرت عوض شه هوم؟
ایم: چرا باید عوض شه؟
کوک : هوفففف باشه باشه
ایم: اره افرین برو رد کارت
منشی کیم: ارباب موزان اومده
ایم: احح اومد بگو بیاد سالن
منشی کیم: از این طرف قربان (موزان رو راهنمایی میکنه )
ایم: احح موزان (میره بغلش )
موزان: ااا بیبی
ایم:شروع میکنن لب گرفتن و بعد ۵مین جدا میشن *
موزان: اه دلم برای این لبای خشمزت تنگ شده بود
ایم: الان از دلتنگی در اومد؟
شوگا: جوکیونگگگ چیکار کردی ؟
یونجی: یاااا جوکیونگاااا
کوک: *از شدت عصبانیت سرخ شده ولی چیزی نمیگه*
ویو ایم
داشتم با موزان حرف میزدم که صدای شلیک اومد و و خونی ریخت توی چشمم چشامو بستم باهام سست شده بود برای همین کف زمین افتادم و یه جسم سنگین هم افتاد روی من وقتی چشمام رو باز کردم موزان اون افتاد بود ؟ روی من؟ اره درست فکر کردید از پشت به سرش شلیک کرده بودن اون حرومی ها
ایم: موزان افتاده روش و اون کف زمین زیر موزانه و چیزی نمیگه خشکش زده
یونجی: کار کی بودددد
...: کار
ادامه دارد . . . .✨🎀
کوک: هوففف(پاهاشو فشار میده)
ایم: ایییی ول کننن تو کیی
کوک: منم چاگیا
ایم: کی اینو راه دادهها کی
منشی کیم: من راهش دادم ارباب گفت اگه اون بره مشکلی نیست
ایم: تو گوه خوردی راه دادی مرتیکه
ایم: پامیشه میره اشپزخونه
کوک: عهه وایسا حرف بزنیمم
ایم: راجب؟
کوک: اینکه وارد رابطه شیم
ایم: پوزخند * هه زکی برو پی کارت
کوک: خب چرا من ازت خشم اومده
ایم: ولی من نه حسی بهت ندارم
کوک: (کلافه دستشو میکنه تو موهاش) شاید نظرت عوض شه هوم؟
ایم: چرا باید عوض شه؟
کوک : هوفففف باشه باشه
ایم: اره افرین برو رد کارت
منشی کیم: ارباب موزان اومده
ایم: احح اومد بگو بیاد سالن
منشی کیم: از این طرف قربان (موزان رو راهنمایی میکنه )
ایم: احح موزان (میره بغلش )
موزان: ااا بیبی
ایم:شروع میکنن لب گرفتن و بعد ۵مین جدا میشن *
موزان: اه دلم برای این لبای خشمزت تنگ شده بود
ایم: الان از دلتنگی در اومد؟
شوگا: جوکیونگگگ چیکار کردی ؟
یونجی: یاااا جوکیونگاااا
کوک: *از شدت عصبانیت سرخ شده ولی چیزی نمیگه*
ویو ایم
داشتم با موزان حرف میزدم که صدای شلیک اومد و و خونی ریخت توی چشمم چشامو بستم باهام سست شده بود برای همین کف زمین افتادم و یه جسم سنگین هم افتاد روی من وقتی چشمام رو باز کردم موزان اون افتاد بود ؟ روی من؟ اره درست فکر کردید از پشت به سرش شلیک کرده بودن اون حرومی ها
ایم: موزان افتاده روش و اون کف زمین زیر موزانه و چیزی نمیگه خشکش زده
یونجی: کار کی بودددد
...: کار
ادامه دارد . . . .✨🎀
۳.۰k
۲۷ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.